magic پارت 22

Limoo · 10:07 1399/08/05

خب حالا فکر شیطانیم چی بود؟؟ تو خماری بمونید

از تخت که پیاده شدم رفتم سراغ کمد.یک پارچه ی سفید برداشتم و رفتم جلویه آلیا.پارچه رو انداختم رو خودم

می دونستم آلیا الان داره خواب می بینه

اول رفتم کنار گوشش:آلیا؟من روح جنگل آمازونم.هاهاهاهاهاها

بعد آلی که خواب بود،تو خواب گفت:چی از جون من می خوای

خنده ام گرفته بود زیاد

من:جونتو می خوامممممممممممممممممممممممم

یهو آلی بیدار شد و تا منو دید چشاشو بست

اولش فکر کردم خوابیده ولی بعد وقتی پارچه رو برداشتم فهمیدم غش کرده

داشتم همینطور می خندیدم که یهو آدرین اومد تو

آدرین:ببخشید چی شده؟؟

من:هی........چی

آدرین:مری خوبی؟

من:بیا بهت بگم

کل ماجرا رو با خنده براش تعریف کردم

وقتی تموم شد اونم می خندید

آدرین:وای مری از دست تو.زود باش بیدارش کن

رفتم کنار آلیا و تکونش دادم و صدامو مهربون کردم:آلیا؟بیدار شو

آلیا سریع بیدار شد و تا منو دید نفسشو فوت کردم.داشتم تو دلم غش غش بهش می خندیدم

آلیا:خدا رو شکر

من:چی شده آلیا؟خواب بد دیدی؟

آلیا:یک خواب خیلی خیلی بد

آدرین که از خنده قرمز شده بود

با چشم و ابرو بهش اخطار دادم ضایع نکنه

من:پاشو عزیزم.پاشو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه

آدرین:پاشین برین کجا؟

می دونستم می خواد مخالفت کنه

من:خونه ی ننه بابا یه پسر شجاع

آدرین:شما هیچ جا....

یک چش غره رفتم بهش بلکه کارایه دیشبش یادش بیاد

آدرین:اتفاقا می خواستیم بریم بیرون.شماها نمیاین؟

سریع آدری رو شوت کردم بیرون و با آلیا حاضر و آماده رفتیم پیششون

از در رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم

آهنگ بود که سکوت ماشین رو می شکست

بلاخره رفتیم به ییه پارک ساحلی

رفتیم توی ساحل که بسی شلوغ هم بود.من آخر نفهمیدم اون صداهه می گفت نیا بیرون وگرنه میمیری چرا تا الان نمردم؟

وللش بابا

رو انداز انداختیم.

با آلیا رفتیم کنار دریا و قدم زدیم.

پسرا هم رو شنا نشسته بودن

رفتم کنار دریا.یکم به آب نگاه کردم.شاید نقشش قدیمی باشه ولی خب هنوزم نقشه ی خوبیه

من:آلی؟

آلیا:بله؟

من:میگم اممم....میای آب خالی کنیم رو پسرا؟

آلی:ای خدا....باوش ولی چه شکلی؟نمی تونیم که بریزیم تو دستمون چون تا موقعی که به پسرا برسیم آب توی دستمون تموم شده

من:کی گفته قراره با دست بریزیم؟

و رفتم فروشگاه ساحلی ای که کنارمون بود

من:ببخشید آقا میشه یک سطل ساحلی بدین؟

آقا:ببخشید ولی برای بچه هاست

من:بابا چه ربطی به سن داره.چند میشه؟؟

آقا:2 دلار(میامی تو فلوریدا فک کنم باشه و فلوریدا هم تو آمریکایه شمالی.درست مطالعه اش نکردم ولی دلار رو شما در نظر بگیرید)

من:بفرما اینم 4 دلار من دوتا می خوام

دوتا سطلو گرفتم و با آلیا پر آبشون کردم

آروم آروم بدون اینکه متوجه بشن پسرا اومدیم پشتشون

خب حالا 1...2...3...بای بای پسرا

سطلو که خالی کردیم روشون سریع برگشتن و تا ما رو دیدن سریع بلند شدن که منو آلیا هم داشتیم می دویدیم و اینقد خندیده بودیم که دل و روده هامون داشت پیچ و تاب می خورد

دست آلیا رو هم گرفتم که یه وقت از هم جدا نشیم

صدای نینو از پشت سرمون میومد:حالادیگه ما رو خیس می کنین آره؟

من هم همونطور که می خندیدم و می دویدم بلند گفتم:آرــــــــــــــــــــــــــه

و این باعث شد که بیشتر حرصشون بگیره

همینطوری داشتیم دنبال بازی می کردیم و مردمم هی می خندیدن به ما

دو ساعت داشتیم فقط دزد و پلیس بازی می کردیم که دیگه نمی تونستم پاهامو حس کنم بس که دویده بودم.آلیا هم همینطور.داشتیم جون می دادیم ولی پسرا با سرعت بیتری دنبالمون می کردن.بابووو اینا نه تا جون دارن

داشتیم فکر می کردیم کجا قایم بشیم که دیدم نزدیک ویلاییم.با سر به آلیا اشاره کردم که بریم ویلا

جفت پا پریدیم تو ویلا و پسرا هم پشت سر ما

سریع پریدیم تو اتاق و درو قفل کردیم

بعدم یک دل سیر خندیدیم.

آلیا:مری تو نباشی کی منو شاد کنه؟

من:یجور میگی انگار من دلقک توعم

آلیا:دلقک که هستی

من:ببند پلیز

رفتیم رو تخت و ولو شدیم روش

وای خدا چقد خوش گذشتا

به ساعت نگاه کردم که دیدم از 7 صبح اومده رو 4 عصر

وای من می خوام برم غروب ببینم

حالاچیکار کنم؟؟

خب ماری تو چت بود رفتی رو پسرا آب ریختی؟؟الان اگه پاتو از اتاق بزاری بیرون که تیکه تیکه ات می کنن...

صبرکن.....فهمیدمممممم