magic فصل 2 پارت 5

Limoo · 15:32 1399/08/08

شیرجه بزنین تو ادامه😆

من:چ...چی؟
مرینت(دختربچه):خاله؟
من:صبر کن...اگه تو مرینتی و شما ها هم آدرین و لوکا هستین...من باید همین الان بفهمم
به سمت مرینت خم شدم:مامان بابات کجان؟
مرینت سرش رو پایین انداخت:من مامان بابا ندارم...من الان ۷ سالمه...من با لوکا و آدرین زندگی می کنم...
چی....چی؟؟؟؟
به لوکا و آدرین نگاه کردم
تنها یه چیز به فکرم رسید
من:لوکا...تو...ذهن مرینت رو پاک کردی؟
لوکا با استرس و تعجب به من زل زد
من:نه...صبر کن...یه چیزی درست نیست...
به آدرین نگاه کردم
آدرین:صبرکن...تو از کجا....
آروم به عقب رفتم و بعد شروع کردم به دویدن
من:نه نه نه...
خیلی چیزا تو ذهنم داشت ظاهر می شد
....:هی مری بدو بازی کنیم
...:فراموششون کن
...:چرا دارین میرین؟
....:نه صبر کنین  من فقط شما رو دارم
....:آروم باش مرینت ما همیشه نزدیکتیم
....:من باید حافظه ی هردوتون رو پاک کنم...متاسفم.
یک دفعه همه جا سیاه شد

{پایان خواب}

سریع بیدار شدم
عرق کرده بودم
لوکا:مرینت خوبی؟
بهش نگاه کردم که رو صندلی نشسته بود.
من روی تخت بودم.
آب دهنم رو با ترس قورت دادم:آ...آره...خوبم...لو...لوکا...
لوکا بغلم کرد:آروم باش آروم...همه اش خواب بود...آروم باش...
دستش رو آروم روی سرم کشید.
یه چیزی تو ذهنم اومد...یک خاطره؟!

{فلش بک}
آی آخه مگه باغچه رو اینجا میزارن؟
همونطور که ناله می کردم آدرین و لوکا به سمتم اومدن
آدرین چسب زخم رو به پام زد:همیشه ما رو تو دردسر می ندازی

من:آخه کله موزی چرا تو یکم احساس نداری؟تو این موقعیت هم از این کلمه ها استفاده می کنی؟ من که دیگه باهات قهرم.

آدرین:خدا رو شکر
من:اوفففففف...هق هق هق
نمی خواستم گریه کنم ولی...
لوکا بغلم کرد:آروم باش...الان خوب میشی فقط از دوچرخه خوردی زمین...بیا نگاه الان دوچرخه رو میزنم.
 ضربه ی کوچولویی به دوچرخه زد:دیدی زدمش
سرم رو نوازش کرد
از بغلش بیرون اومدم و بعد یک لبخند تحویلش دادم.
بعد سریع به سمت درخت رفتم و ازش بالا رفتم
آدرین:هی مرینت بیا پایین...

{پایان فلش بک}

آروم شده بودم.
من:لوکا...تو...
لوکا:چی؟
من:لوکا تو...حافظه ام رو پاک کردی؟
لوکا سریع ازم جدا شد:چ...چی؟هه هه...نه...
من:خواب دیدم...
لوکا به من نگاه کرد
من:خواب دیدم که من رفته بودم بالای درخت...ولی بچه گی هام بود.خودم نبودم فقط بچگی ام بود...بعد مرینت افتاد ولی من نجاتش دادم...بعد...
لوکا:چ...چیییییی؟تو اونو نجات دادی؟؟واقعا؟؟
اینطوری که گفت ترسیدم:نباید نجاتش می دادم؟
لوکا:نه منظورم این نیست...راستش...هوف...وقتی تو این خواب رو می بینی یعنی تو زمان سفر کردی

من:جانم؟؟؟
لوکا:تو زمانو تغییر دادی
من:چی؟منظورت چیه؟
لوکا:الان خاطره ها رو یادت میاد؟چه چیزایی رو یادت میاد؟
من:اممم...خیلی چیزی یادم نمیاد ولی وقتی مرینت رو نجات دادم بعد که تو و آدرین رو دیدم شوکه شدم.بعد به لوکایه بچه گفتم که حافظه ی من رو تو پاک کردی؟

لوکا:چرا همچین سوالی برات میش اومد؟و اینکه آدرین کیه؟
من:هوف حالا اینم اضافه شد که آدرین کیه.راستش ماجراش طولانیه بعدا بهت میگم.این سوال برام پیش اومد چون وقتی برای اولین بار آدرین منو اورد عمارت یه خوابی دیدم که از همون موقع خوابای عجیب غریبم شروع شد...اون موقع خواب دیده بودم که من تو ۳ سالگی دارای یک خانواده بودم.من از مرینت بچه پرسیدم که مامان و بابات کجان ولی گفت خونواده ای ندارم بنابراین یعنی حافظه اش پاک شده...یک پسربچه ای رو دیدم ولی صورتش رو ندیدم فقط صداشو شنیدم که زیاد برام آشنا نبود و بعید می دونم آدرین باشه.به بابام اگه اشتباه نکنم گفت که می خواد با من ازدواج کنه وقتی بزرگ شد...

لوکا:فهمیدم کیه.ولی قبل از اینکه بهت بگم می خوام بدونم آدرین کیه
همه ی ماجرا های ما و آدرین رو بهش گفتم و انگار همه چی رو یادش اومد
من:حالا بگو کیه؟
لوکا:اون فیلیکسه
من:فیلیکس کیه؟
لوکا:پسر عموی تو

من:خب...اون کجاست؟
لوکا:مرینت تو بد دردسری افتادی
من:چ...چرا؟
لوکا:شاید فیلیکس پسر عموت باشه ولی...اون دشمنمونه...اون پسر پادشاه تاریکیه.
من:پادشاه تاریکی کدوم چلاقیه؟
لوکا:مرینت تو اصلا نمی تونی بری یه لحظه تو فاز مناسب؟
من:نوچ
لوکا:آمم راستش...پادشاه تاریکی...بابای آدرینه...
یه شوک عجیب بهم وارد شد
یعنی چی...
یعنی...
یعنی آدرین و فیلیکس با هم برادرن و آدرین هم میشه پسر عموی من ولی...

من:خب که چی؟اون هیچ کاری که نمی تونه بکنه....
لوکا:چرا اتفاقا شهر من و آلیا و نینو رو اون خراب کرده.اون دنبال تو می گرده.

من:هانننننن؟
لوکا:راستش حافظه ام برگشت ولی من این آدرین رو زنده نمی ذارم
تازه به یاد جایی که آدرین بود افتادم
من:اون کجا رفته؟
لوکا:من نمی دونم چون هیچی ندیدم
من:ولی من دیدم که یک دریچه ی سیاه باز کرد و واردش شد و منم پشت سرش رفتم اونجا البته هیچی نتونستم ببینم چون از بالا افتادم برای همین فقط درد داشتم

لوکا:نه...نه نه این امکان نداره
من:چی امکان نداره؟
لوکا:مرینت من باید برم
من:اوف سکته ام دادی از این شوخیا نکن دیگه
لوکا:مرینت من جدیم
من:یع...یعنی چی؟کجا می خوای بری؟
لوکا:همونجایی که آدرین رفته
من:ولی...ولی...ولی من چی؟نینو و آلیا چی؟
لوکا:مرینت چاره ای ندارم
من:اونجا کجاست؟
لوکا:سرزمین تاریکی اونجا پادشاه تاریکی زندگی می کنه و پسرش

من:وایسا...یعنی...نه...
لوکا:من آدرین رو بر می گردونم
من:نه تو نباید بری...
لوکا یک دریچه باز کرد:قول میدم وقتی آدرین رو برگردوندم بر می گردم
با بغض گفتم:نه...نرو خواهش می کن...می کنم....من چکار کنم؟...تو چی؟خواهش می کنم....
لوکا بغلم کرد:نگران نباش خواهری.قول میدم به محض اینکه آدرین رو پیدا کردم بر می گردم.هیچ اتفاقی برات نمیافته.وقتی آدرین رو برگردوندم همه صحیح و سالم با هم می مونیم
بعد ازم جدا شد:قول میدم.پس همینجا بمون.
من:مواظب خودت باش...زود برگرد
روی گونه ام رو بوسید و بعد رفت
دریچه بسته شد.
یک دفعه خاطره ی دیگه ای برام زنده شد

{فلش بک}
لوکا:اَهههه دوباره آدرین رفت تو جنگل خودشو گم کرد.من میرم پیداش کنم
من:نه داداش نرو...خواهش...
لوکا:نگران نباش قول میدم وقتی آدرین رو پیدا کردم بر می گردم.همینجا بمون
و به سمت جنگل رفت.
نخیر من اینجا بمونم مرینت نیستم
سریع به سمت جنگل رفتم.وای خدای من اینجا دیگه کجاست؟وای خدا چه کار کنم حالا؟
همونطور که با ترس قدم بر میداشتم یاد آدرین افتادم
من باید شجاع باشم.یک دفعه یک سوسک از بین بوته ها بیرون اومد.
من:یا خداااااا
یک جیغ بنفش کشیدم که یک نفر دستش رو گذاشت رو دهنم
می خواستم دیگه غش کنم که صداش اومد:نترس منم
دستشو برداشت
من:آدرین الاغ آخه اگه بدونی لوکا چقدر نگرانت شده بود
آدرین:بیا بریم
من:نه نمیام
آدرین:نگران نباش برمی گردیم خونه
من:تو خودت راهو گم کردی
گریه ام گرفته بود
آدرین:مرینت گریه نکن خواهش می کنم.اگه گریه نکنی منم راهو پیدا می کنم
من:باشه...هق...دیگه...گریه....نمی...هق...کنم
آدرین:خیلی لوس شدی بدو بریم دنبال لوک خوش شانس
دستمو گرفت و منو به یه طرف کشوند
با دیدن لوکا که نفس نفس میزد از خوشحالی بالا پریدم
من:داداشییییی....نگاه آدری کله موزی رو پیدا کردم
لوکا با سرعت به سمتم دوید و بغلم کرد:مگه نگفتم همونجا بمون؟
من:بعد حوصله ام سر میره خو
آدرین:کله شق
لوکا:دیوونه
من:خیکت میونه-___-

{پایان فلش بک}

لبخندی زدم.
رو تخت دراز کشیدم که یک سایه بالای سرم دیدم







دیدین چنگد زود دادم😆
باشه قبول دارم یک کوچولو دیر دادم
شما:یک کوچولو؟-_-
اهم اهم...خب شاید یکم بیشتر از کوشولو
شما:بیشتر از کوشولو-_-؟
باشه باشه خیلی دیر دادم
شما:خیلی دیر دادی؟-_-
اهم با عرض ماهی تابه بدستتون من دیگه رفع زحمت می کنم.
راستی دقت کردین چقدر فلش بک گذاشتم تو این پارت😅
برای بعدی ۶ تا
به به یعنی گل دختری از من پیدا میشه مگه؟
*همه انواع صلاح آلات را به طرف الی می گیرند*
*الی همچنان با همان نیشخندش دست هایش را بالا می برد*
راستی دقت کردین چقدر شبیه جرم گیر و تف تو ماست بیدم؟😆(محض اطلاع کسایی که نمی دونن تف تو ماست کیه بوگم که توماسه که توسط آلیا (تو وب فن لاو) بوجود آمده بید😂چه اطلاعات خوفی دارم)
*همه شلیک می کنند و چاقو ها و شمشیر هایشان را پرت می کنند تا بلکه یک خراش رو الینایِ ۹ جون بیافتد*
*الینا جاخالی می دهد*
عه بسه دیه
دارم همینو به داستان تبدیلش می کنم
خو دیه داستان های کشتن الی توسط بچه های وب ادامه دارد
بفرمایید نظرات اونجا شلیک کنین😅
خو دیه مسخره بود
برا بعدی ۶ تا
زیادم نبید دیه
دیدین من چنگده مهلبونم؟
باییییی