magic فصل 2 پارت 2

Limoo · 10:37 1399/08/05

اینجا همون شهر ویران شدست
پاریس.....
آدرین:الان اینجا پاریسه؟
با اخمی که روی پیشونیم بود تایید کردم:آره.همون شهری که تا یک ماه پیش(درست خوندین)خراب شد.و...و من تو تمام این مدتی که باید می بودم نبودم.نجات مردم...وظیفه ی من بود...ولی من بهش عمل نکردم

آدرین:مرینت خودتو نگران نکن.من می دونم همه چی درست میشه
با حرفی که زد دیوونه وار داد زدم:مثل این؟
و دستم رو به سمت جنازه ای که روبرومون بود دراز کردم
من:آدرین چشاتو باز کن.اینجا دیگه اون پاریس قبلا نیست.می فهمی؟نیست!
آدرین خونسرد نگاهشو ازم گرفت و گفت:من مطمئنم همه چی درست میشه.می خوای باور کن می خوای نکن

سرم رو پایین انداختم:پس خدافظ تا یک روزی و یک دریچه ی سیاه رنگ رو به دنیای هیولاها باز کردم
آدرین:نه نه نه نه مرینت تو اینکارو نمی کنی
قبل از اینکه آدرین بخواد چیزی بگه رفتم توی دریچه و دریچه همزمان پشت سر من بسته شد.
به دنیای جدید دوباره اومدم
دنیای تاریکی....

***(یک ماه پیش)
من:هی آلی برو اونجا یه لحظه

آلی:دوباره چی شده؟
من:برو جان هر کی دوست داری
یکم بهم نگاه کرد و بعد گفت:باشه
بعد همینطور جلو میرفت و منم پشت سرش
یک دفعه سوسکِ حموم از لای گلدون اومد بیرون
من:عررررررررررررررررررررر
و یک متر پریدم اونور
آلیا:الان تو از یک سوسک می ترسی؟
یک دمپایی برداشت و زد تو کله ی اون سوسک بدبخت
منم داشتم زل زل نگاش می کردم
آلیا:چیه؟کتک دلت خواست؟
من:نه عزیزم خودت بخور نوش جونت
آلیا:آبروی هر چی دختر بود رو بردی.آخه دختر مگه از سوسک می ترسه؟
من:تا جایی که یادمه حاضر بودم از برج ایفل بالا برم ولی اون سوسکا منو دنبال نکنن

آلیا:-_____- خجالت بکش
من:عمراً
آلیا:پس حرف نزن
من:باید بزنم
آلیا:عهههه خفهههه
من:شووووو

یک دفعه آدرین سریع اومد:باید از اینجا خارج شیم
تا خواستم چیزی بگم زمین لرزه شروع شد
دست آلی رو گرفتم و با آدرین رفتیم بیرون
به محض خروج از عمارت (یک ماه گذشته از موقعی که توی ویلا بودن.یعنی برگشتن عمارت)(اگه گیج شدین چی گفتم بگین تا بگم😅) ، عمارت خراب شد
چی؟همچین عمارت به این بزرگی چجوری خراب شد.اونم وقتی اینقدر محکم و پر امکاناته(الی:همونطور که خودت دیدی/مری:ببند/😆😆😆)
با چشایه بزرگ داشتم عمارت رو نگاه می کردم که آدرین اومد سمتم:تو خوبی؟
من:آ...آره.فقط یه سوال،چرا اینجا اینطوری شد؟
آدرین:فعلا باید بریم.بریم آلمان
من:اما...
آدرین:بدو بریم
نشستیم تو ماشین
چند ساعت بود که تو ماشین بودیم که گفتم:لوکا؟
لوکا:بله؟
من:تو چرا اومدی اینجا؟
لوکا:الان اینو می پرسی؟
من:تو فقط جواب بده:/
لوکا:راستش...اون روز که زمین لرزه تو میامی اومد رو یادته؟
من:خب؟
لوکا:می دونی که میامی شهر منه.من از اونجا باید محافظت می کردم اما...نشد...نتونستم از شهرم محافظت کنم...بعد از اون زمین لرزه اتفاقات عجیبی افتاد.بدترین اتفاق این بود که همه ی مردم کشته شده بودن و خیلی هاشونم مجروح بودن.ساختمونا خراب شده بودن و دریا خشک شده بود.هیچ چیزی تو میامی نبود

با حرفایی که میزد عذاب وجدان می گرفتم
از جلوی ماشین روش رو کرد به من:و برای همین گفتم تو ملکه ای

آلیا و نینو و آدرین:چی؟؟؟
آلیا:من که فک می کردم دیوونه شدی.نگو همین لوکا اینا رو بهت می گفت.

لوکا:خب بهتره یه سری چیزا رو بدونین.آدرین پادشاهه و مرینت هم ملکه

زیر لبی گفتم:حدس میزدم
لوکا:همه ی ما قدرتایی داریم.آلیا تو از لندن اومده بودی.اینو هم می دونی برای چی.
آلیا سرشو پایین انداخت:شهرم خراب شد و نتونستم ازش محافظت کنم

یعنی آلیا هم از همه چیز خبر داشت؟
آلیا:ولی بعد با نینو که آشنا شدم خیلی بهتر شدم
لوکا ادامه داد:هر کدوم از ما تو شهری زندگی می کنه.وظیفه ی ما اینه که از شهرمون محافظت کنیم.من هم تو میامی بودم.و آدرین و مرینت تو پاریس بودن

من:خب چرا من یا آدرین جای دیگه ای نبودیم؟یعنی مثلا من چرا لندن نبودم؟چرا هر دومون تو پاریسیم؟

لوکا نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:یعنی واقعا نمی فهمی؟
یک دفعه لامپ بالای سرم روشن شد
من:چون من و آدرین ملکه و پادشاهیم تو یک شهریم....یه دقیقه صبر کن...یعنی من...زن آدرینم؟

لوکا خنده ای کرد و گفت:کور خوندی من عمرا بزارم خواهرم دست یک چالغوز بیافته(الینا:تو پارت قبلی گفتی که می خوای این دوتا بهم برسن😐/لوک:مری را بدهم یا ندهم مسئله این است/بده/لوک:پس نمیدم/😐/لوک:مث خودت برعکس می کنی/من دیگه شکر بخورم)

من:جانم؟من خواهرتم؟
لوکا:پسرخاله بازی رو بیخی
من:😐😐😐😐
لوکا گوشاش رو گرفت:بچه ها گوشاتونو بگیرین الان بمب منفجر میشه

من:من خواهرتممممممممممممممممممممممممم؟!!؟!
آدرین که فرصت نکرده بود گوشاشو بگیره به دلیل اینکه داشت رانندگی می کرد برا همین گفت:مرضضضض حناقققققق(تو دلتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت/آدرین:به تو چه؟/هی من مری رو دوست مودارم/آدری:غلط اضافه/پسره ی بوق بیب سانسور ببین چی میگه خوبه بندازمش با یه پسر غر..../آدری:آتش بسسسسس)

من:تو حلقت
لوکا دستش رو از رو گوشش برداشت و گفت:تعجب نداره دیگه.خواهر مشکلی داره؟
من:نه نه مشکلی نیست
آدرین همونطور که یک لبخند بزرگ رو لبش بود گفت:اصلا مشکلی نیست

****(۴ روز بعد)
بلاخره فرودگاهی پیدا کردیم
رفتیم بلیط گرفتیم و از شانسمون هواپیما تازه اومده و یک ساعت دیگه پرواز می کنه.
رفتیم توی هواپیما بشینیم که نینو و لوکا و آلیا رفتن اون پشت(عقب های هواپیما حداقل ۳ یا ۴ نفر جا داره) نشستن.

رفتم روی چهارمین صندلی بشینم که آلیا گفت:نوچ نوچ من اینجا وسایلای اضافه ام رو می ذارم
من:-_____-آلی جون اینجا رو با اتوبوس اشتباه نگیر.مثل اینکه باید بریم رو شماره صندلی هامون....
آلیا:شماره صندلیت چنده؟
یه نگاه به بلیط انداختم:(الینا:یه چیزی بگم.من اصلا از تقلب و اینا خوشم نمیاد برای همین می خواستم بگم نمی دونم چرا یک دفعه اومدن هواپیما.(ولی ماجرای هواپیما به نیویورک رخ نمیده😂)ولی الان که اومدن تو هواپیما نیویورک رو یادم اومد واقعا من قصدم تقلب نبوده ها)راستش a332 (نمد چجوریه)
آدرین:منم کنار تو باید بشینم
من:عمرا و ابدا
آدری:بتمن و سوپرمن
-_______-
رفتم روی صندلی مورد نظر نشستم و نفس عمیق کشیدم
آدرین نشست و یک چشم بند از کیسه ی صندلی برداشت و زد رو چشاش.
من:بد نگذره
آدری:خیلی خوش می گذره فقط یک عروسک خرسی کم دارم
من:نه بابا
آدری:ننه بابا
من:هوفففف
آدری:مری؟
من:بلع؟
آدری:به نظرت چکار کنیم؟
من:خب رو صندلی نشستی و می خوای بخفتی دیگه پرسیدن نداره
آدرین چشم بندو از رو چشاش در اورد و گفت:نه...منظورم اینه پاریس رو چیکار کنیم
به انگشتام خیره شدم:نمی دونم.فعلا هیچی نمی دونم.من می ترسم...
یکم سکوت بینمون برقرار شد.
آدرین:اگه از هواپیما می ترسی من هستم😆😆😆
من:نگاه کن...حرف.ن.ز.ن.اوکی؟
آدرین:اوکی خالص
من:نمی تونی یکم جدی باشی؟
آدرین:نوچ
دیدم واقعا حرفی ندارم پیش این بشر برای همین حرفی نزدم
چون نزدیکای ظهر بود و نور خورشید از پنجره به چشمم می خورد چشمم گرم شد و نفهمیدم دیگه چی شد

**
آروم چشام رو باز کردم و فهمیدم یک چیزی روم افتاده