magic پارت 1

Limoo Limoo Limoo · 1399/08/05 09:31 · خواندن 5 دقیقه

برو ایدامه^_^

«مارینت»

زینننننننننننگ زینگگگگگگگگگگ(این که از زبون زنگه/وجی شات.../آپ/آفرین)

من:اوففف!دوباره یک روز خسته کننده ی دیگه 

بلند شدم و دست و صورتمو شستم.من مارینت دوپن چنگم و 17 سالمه.هیچ دوست و خانواده ای ندارم.هرروز هزار بار آرزوی مرگ می کنم.زندگیه من مثل گیر افتادن تو جهنمه.

صبحونه ام رو خوردم و به طرف دانشگاه راهی شدم.

وارد دانشگاه که شدم به دور و برم نگاه کردم.آروم یک قدم برداشتم...یک قدم دیگه.آروم و با دقت داشتم راه میرفتم که روز اول با پوز نخورم زمین.صدای دو نفر از پشت سرم شنیدم.همون طور که راه میرفتم برگشتم ببینم چه کسایی هستن که پام رفت رو یک مایعی و از پشت افتادم رو یک بنده خدایی و بعد کتابایی که تو دستم بود رفتن رو هوا و خوردن تو سر من و اون جناب.تازه فهمیدم اون دو نفر داشتن با خودشون حرف می زدن.

ازروی اون کسی که نشسته بودم روش بلند شدم و تا نگاهم افتاد به چشم های آبی نشسته به خون.یک دختر که موهاش طلایی بود و آرایش سنگینی کرده بود.خلاصه بگم برج زهرمار هم تو قیافه ی این مونده بود.

می خواستم عذرخواهی کنم که دهنش باز شد:فکر کردی کی هستی که می خوری به دختر شهردار و کتابات رو رو سرش خالی میکنی؟بچه ی فقیری مثل تو چرا باید با من برخورد کنه؟ایششششش

من:دختر شهردار کو؟()

دختره یه جوری بهم زل زد یک دقیقه خودم شک کردم کسی رو کشتم.

اون دختر:پس بذار بهت بگم...

بعد یک ژست قهرمانانه گرفت و گفت:کلویی بورژوا هستم.دختر شهردار پاریس و همینطور دختر بهترین طراح مد.17 سالمه و...

من:باشه باشه نمی خواد شجری نا مه اتو تعریف کنی.ببخشید و بای.

همونطور که داشتم میرفتم موهام از پشت کشیده شد.برگشتم که دیدم کلوییه.

من:چته؟

برج زهرمار:ببخشید تو بدرد من نمیخوره.باید تا یک سال بیای خونه ی ما رو تمیز کنی

من:برو خرس گنده خودت جمعش کن.والا پررو آخه تا این حد

کلویی:نه مثل اینکه رگ شجاعتت باد کرده.از خداتم باشه که میای خونه ی شهردار رو تمیز کنی.اگه اینکار رو نکنی به پاپام میگم.

من:به ننه باباتم بگی نمیام.خونه ی یک نفر دیگه رو تمیز کنم بهتر از اینه که از تو رو تمیز کنم.

کلویی:توهم که مثل همون عوضی هستی

و موهام رو ول کرد

داشتم آروم راه می رفتم که تازه فهمیدم چقدر دیرم شده.با سرعت میگ میگ از پله ها بالا رفتم و تا می خواستم به کلاسم برسم کله ام خورد تو کله ی یک نفر دیگه.میگن سرعت بیش از حد مجاز است همینه.

یک دستی روبروی خودم دیدم.دنبال دست رو گرفتم که به صورتش رسیدم

عینک داشت و چشماش عسلی بود.دستش رو گرفتم و بلند شدم.

دختره:خوبی؟صدمه که ندیدی؟

من:ببخشید شما شایعه ها رو درباره ی من نشنیدید؟

دختره:شایعه؟اگرم شنیده باشم باید با چشم های خودم ببینم که حقیقت داره یا نه.

درباره ی من قبلا یک شایعاتی مثل«مارینت قدرت ماورایی داره»یا«اگه باهاش دوست بشی بدشانسی میاری»و...از اینا.

به دختره چیزی درمورد شایعه نگفتم.

من:مارینتم

دختره:آلیا هستم.از دیدنت خوشحالم اما بیا بریم کلاس که توسط استاد بدبخت میشیم.

راست میگه!الان ساعت چنده؟10:00!در کلاس رو باز کردیم و عین چی پریدیم تو کلاس.دانشجوها یک جوری به ما خیره شده بودن انگار بهشون طلبکاریم.

نگاهمون خورد به استاد.چقدر کوتاه تر از استاد بود.یعنی قدش بلند بود اما استادا طبق معمول بلند ترن.

استاد:چرا زل زدین به زمین بیاین داخل.

با این حرف استاد من و آلیا به خودمون اومدیم و رفتیم داخل و در رو بستیم.تا در بسته شد همه شروع کردن به دست و جیغ کشیدن.حتی استاد!

من و آلی که هنوز تو هنگ بودیم،یک پسر اومد و به ما گفت:«استاد امروز نمی تونه بیاد.اونی هم که اونجا می بینید استاد نیست،دی جی کلاسمونه و می خواست آهنگ بزاره که شما اومدین.اول همه فکر کردن که استاد اومده اما بعد فهمیدیم شمایین.بچه ها الان ذوق مرگ شدن.

یعنی روز اول دانشگاه استاد نمیومد؟من دلم خوش بود با درس خوندن خودم رو سرگرم کنم.که یک سوال تو ذهنم  اومد.

من:فقط همین استاد نمیاد دیگه نه؟بقیه اشون که میان،درسته؟

پسره:نه همشون نمیان.البته جز یکیشون که زنگ یکی مونده به آخر باهاش داریم.

فقط تکه ی اول جملش تو ذهنم اکو شد.نه همشون نمیان...

یعنی چی؟همشون با هم براشون مشکل پیش اومده؟