magic پارت 8

Limoo · 09:48 1399/08/05

{مارینت}

من:ولممممممم ک...

که دیدم نینو از پله های عمارت اومد پایین.()گفتم دیگه جیغ نزنم تا اعتبارم زیر سوال نره

نینو:این همه سروصدا دیگه چیه؟

آدرین:صدای...

پریدم وسط حرفش:صدای زوزه ی سگ بود

آدرین:

نینو:

من:

نینو به یک نقطه ی نامعلوم خیره شد.رد نگاهشو گرفتم که رسیدم به مچ دستم.هنوز آدرین دستمو گرفته بود.

سریع با یک حرکت مچ دستم رو آزاد کردم.

من:سوءتفاهم برات ایجاد نشه آقای نینو.این موز چشم زیتونی دست پا چلفتی می خواست...

که نینو پرید وسط:کارای 18؟

من:آقا بزار من بگم.می خواست بخوره زمین که دستش رو دور مچ بنده حلقه کرد بعد منم می خواستم بخورم زمین از دست این دست پا چلفتی

موز چشم زیتونی(اینقدر از اینکه لقب جدید بزاری رو بقیه خوشت میاد؟/چجورم) :داستان قشنگی بود مرینت خانم ولی:

1.من دست پا چلفتی نیستم اون تو هستی

2.من هیچوقت به کمک کسی احتیاج ندارم و سوم اینکه....تو هم بلوبری پوسیده ای

من:این دیگه چه لقبی بود

آدرین:خودت لقب ساختی برا من.

من:خب من از چیزای مفید استفاده کردم.موز و زیتون خیلی هم خوشمزه ان.از بس که پفک و چیپس می خوری بلوبری پوسیده به مغز پوکت خطور کرده.بلوبری تنها هم چیزی ازت کم نمی کرد

آدرین:معلوم نیست،شاید می کرد

می خواستم جوابشو بدم که نینو وارد عمل شد:فقط یک روزه همدیگه رو دیدید،اون وقت مثل دختر خاله و پسر خاله ها دعوا می کنید

آدرین پوسخندی زد و گفت:من با دخترخاله و پسرخاله هام بهتر حرف میزنم

من:نه باو!تازه این اولشه آقا نینو.باید از این لحظات لذت ببری.بعدا تانک و هفت تیرم به خدمت همدیگه می رسیم.

و می خواستم به سمت پله های پایین تر برم که مچم توسط آدرین کشیده شد

من:چته؟

آدرین:کجا کجا؟گفتم که اینجامی مونی تا اوضاع خوب بشه

اصلا دلم نمی خواست به حرفش گوش بدم ولی راستم می گفت.اوضاع بیرون بدجور خرابه.ولی یکم کرم داشتم برا همین گفتم:باشه.تسلیم.

آدرین که علامت تعجب تو صورتش موج میزد

من:چیه؟انتظار داری چکار کنم؟

آدرین که خیالش به نظر میومد راحت شده بود دستش رو شل کرد.منم از فرصت استفاده کردمو مچ دستمو کشیدم بیرون.سریع رفتم عقب و گفتم:اگه می تونی منو بگیر

بعد با سرعت سونیک از نرده ها سر خوردم به سمت پایین

صدای آدرین رو شنیدم که می گفت:پشیمون نشیا.اگه دستم بهت نرسه دختر.

منم بی توجه به حرفش تند تند همه جا رو می گشتم که ببینم در اصلی کجاست.چرا اینقدر خیالش بابت گرفتن من راحت بود...نکنه.......

به دوروبرم بالا و پایین و چپ و راست نگاه کردم.سمت های فرعی رو هم نگاه کردم.مطمئنا از راه دوربینا می تونست من رو پیدا کنه.یادم اومد یک بسته آدامس تو جیبم دارم.سریع درش اوردم و 5_6 تا دادم بالا.سریع جویدمشون و وقتی چسبناک شده بودن از دهنم درشون آوردم.الان به دوربیناتون می چسبونم این آدامسو که تا عمر داری یادت نره دختره مردمو تو خونه زندانی کردن یعنی چی.آدامسا رو به چند قسمت با دستام جدا کردم و اولین دوربینی که دیدم رفتم به سمتش.آدامس رو نشونه گرفتم و...پرتاب کردم.خورد قشنگ وسط هدف.یک ژست گرفتم و رفتم تا برای بقیه ی دوربینا دست بکار بشم.6 تا دوربین دیگه رو هم آدامسی کردم.دوباره 7_8 تا آدامس دادم بالا و دوباره دست بکار شدم.تقریبا همه ی دوربینا رو آدامسی کرده بودم که سرم خورد توی یک چیزی.یک در بود.در رو باز کردم که با منظره ی بیرون مواجه شدم.آخیش اینم در اصلی.می خواستم پامو بزارم بیرون که یک صدایی اومد

صدا:(بچه ها این صدا نقش مهمی داره.فکر کنم توی پارت 3 اومد)اگه پاتو از خونه بزاری بیرون میمیری

من:میمیرم؟

که دستای یکی دور کمرم حلقه شد...