magic پارت 10

Limoo · 09:50 1399/08/05

{مارینت}

آدرین:در غیر اینصورت برای اطمینان کامل باید کنارت بخوابم

من:چیییییییییییییییییییییییی؟

آدرین:نخودچی

من:آرپیچی

آدرین:لئوناردو داوینچی

من:پیچپیچی

آدرین:مثل اینکه کم نمیاری

من:اونی که باید کم بیاره تویی

آدرین:خب تو یک کلمه بگو نمی خوای چرا الکی طومارش می کنی؟

من:ببین آدرین یا میری بیرون یا خودم می برمت بیرون

آدرین:چشم بابا من تسلیم.خوب بخوابی

و رفت.آخه چی فکر کرده پسره ی*****(هوی مری اینجا بچه نشسته/خب مث بلند شه/)آخه به نظرت تویه خرس گنده خجالت نمی کشی که میگی می خوای کنار من بخوابی؟ای انواع خاک ها بخوره تو سرت.میگه خوب بخوابی.به نظر تو من می تونم با وجود این همه مشکل خوب بخوابم؟منو برداشته اورده اینجا پسره یه****(آقا میگم بچه نشسته/بچه ها توجه فرمایید هر فحشی در جاخالی می توانید بگذارید/)

داشتم فکر می کردم که چه راه فراری می تونم پیدا کنم که چشمم به پنجره خورد.مطمئنم تنها راه برای فرار و متلاشی شدن مغز بنده است.

امممم...حالا چه کنم.....آهان خودشه.ایول به هوش مبارکم.

باید اینجا لباسی پارچه ای چیزی باشه

از اتاقم بیرون رفتم و رفتم به سوی انباری.صدای ورور های ادرین و نینو میومد.هنوز نخوابیدن پس...

در اتاقشون رو باز کردم که بدجور پشیمان شدم و در رو بستم.داخل رو نگاه نکردم ولی ممکن بود که داشتن لباس عوض می کردن.

آدرین از پشت در:کی اونجاست؟

من:ارواح مادر مادر مادربزرگت.خب منم دیگه.لباس که عوض نمی کنین من بیام تو.

آدرین:بیا تو

رفتم داخل که اتاق توجهم رو جلب کرد.این انباریه؟این بیشتر می خوره که خونه ی من باشه تا انباری.

آدرین:امممم...کاری داشتی؟

صدای آدرین منو از افکارم بیرون کشید

من:ا...چیزه..

به لباسام که از صبح پوشیده بودمشون اشاره کردم

من:لباس اضافه دارین

آدرین:تو کمدی که تو اتاقته یک عالمه لباسه

من:واقعا...ام...یعنی...اها ممنون

و به سمت اتاقم رفتم.وارد اتاق که شدم به سمت کمدم حمله ور شدم.وای چقدر لباس.

همه ی لباسا رو در اوردم و...صبر کن اینجا که دیگه دوربین نداره نه؟دور تا دور اتاق رو نگاه کردم که هیچ دوربینی ندیدم.

لباسایی که تو کمد بودن رو در اوردم و به هم گره زدم.بعد یک طرف لباس ها رو به تختم بستم و طرف دیگه اش رو به کمرم

که صدای آدرین از پشت در اومد:مارینت؟

وای آخه الان باید میومدی

آدرین:میشه بیام تو

سریع گفتم:دارم لباس عوض می کنم

آدرین:باشه.فقط می خواستم بگم که فردا برای صبحونه سر ساعت 8:00 بیا.

من:باشه

آدرین:شب بخیر

من:شب خوش

هوففف!خطر رفع شد.

پنجره رو آروم باز کردم  و به ارتفاعش نگاه کردم.می خواستم بپرم که دوباره اون صدا اومد

صدا:میمیری

درد و میمیری،کوفت و میمیری.

پریدم پایین که....پاهام با زمین برخورد کرد

بیا الان مردم؟توهم زدم ناجور

طناب رو می خواستم از دور خودم بردارم که یک چیزی توی تاریکی دیدم.یک...خب مطمئنا توهم زدم.

چشمام رو تنگ کردم تا بهتر ببینم که یک هیولا دیدم

یک جیغ 8 ریشتری کشیدم اما هیولا نزدیک تر میشد.منم عقب تر میرفتم که هیولا ناپدید شد و همزمان سیاهی مطلق.....

{بیمارستان}

چشم هام رو بزور باز کردم.اینجا کجاست؟بیمارستان؟

من اینجا چکا...که همه ی اتفاقا جلوی چشمام ظاهر شد.

روی تخت بودم و هیچی حس نمی کردم

بعد از چند دقیقه بدنم رو حس کردم.احساس کردم دستم تو دست یکیه.

ترسیدم از اینکه ممکن بود اون هیولاهه باشه،برای همین سریع سرم رو به سمت راست چرخوندم که آدرینو دیدم.

رو صنلی کنار من خوابیده بود