magic پارت 13

Limoo · 09:54 1399/08/05

{مارینت}

با تعجب خیره شدم بهش.اشک ریختن من برای چی عصبیش می کنه؟

توی کوچه ی خلوتی بودیم که فقط صدای هق هق من سکوت رو می شکست.

به آدرین که چشماش رو بسته بود خیره شدم.آروم سرم رو نوازش می کرد.احساس خوبی داشتم.اما از طرفی به آدرین نمی تونستم اعتماد کنم.آروم چشماش رو باز کرد و به چشمای من خیره شد.چون شب بود چشم هاش می درخشیدند.

نگاهمون بهم دیگه قفل شده بود.تا به خودم اومدم دیدم داره سرامون به هم بی اختیار نزدیک میشه.فاصله ی صورتامون خیلی کم بود.

_زینگگگگگگگگگگگگگ

گوشیه آدرین زنگ خورد و اخم غلیظی روی پیشونیه آدرین نقش بست.خخخ.جیگرم حال اومد()

ولی یکم هم ضایع شدم.(می خوای از اول بنویسم ولی گوشی زنگ نخوره؟/یا خفه میشی یا.../)

آدرین به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و جواب داد

آدرین:بله؟

_........

آدرین:آخه تو میمردی یکم بعد زنگ میزدی؟

_.........

آدرین:یعنی چی؟واقعا؟خب خوبه.

_...........

آدرین:نه بابا کاری نمی کردم

_........

آدرین:من؟عصبانی؟هیچی من همین طوری هستم*در دلش:آره جون عمم*

_............

آدرین:چی؟.....نه..مگه باید چیکارش می کردم؟من به مارینت؟تجاوز؟

_.........

آدرین:مارینت رو پیدا کردم.داریم میایم بای.

و گوشی رو قطع کرد.یقین پیدا کردم که نینو بود.

من:تجاوز یعنی چی؟تو به من؟

آدرین:شما شروع نکن خانم دوپن چنگ که همه ی اینا تقصیر تویه

اخمی کردمو گفتم:یعنی چی تقصیر منه؟تقصیر اون روی بی نظمته.من می خواستم برم.تو جلوم رو نمی گرفتی.حالا هم که گرفتی میگی تقصیر منه؟

آدرین پوفی کرد وگفت:بیا بریم که من نمی تونم روی زبون دو متر تو دووم بیارم.

می خواستم بهش بگم زبون من درازه یا دم تو؟ که گفت:باشه بابا فهمیدم زبون داری.

و دستمو گرفتو به سمت عمارت رفتیم.راستش دوست نداشتم برم تو خونه ی این آدری چلاقه.فردا یواشکی از خونه میزنم بیرون یکم بگردم.اگه به آدرین بگم غرغر می کنه که خطرناکه و ور ور.

نقشه کشیده شد.یک لبخند خبیثی روی لبم نشست.یکم نخودی خندیدم که آدری خدارو شکر متوجه نشد.

رفتیم تو عمارت که هنوز همون لبخند رو لبم بود.

_سلام.برای چی دیر کردین؟اینم آلیا خانم.مارینت؟هی مارینت؟چرا از این لبخند جادوگر شهر ازی ها زدی؟

با صدایه نینو به خودم اومدم:اوه سلام سلام.خوبین؟

آدرین:مارینت یکم خسته ست می خواد بره بخوابه

وا پسره ی دروغگو. می خواستم بگم همچین چیزی نیست که آدرین با چشم فهموند صدایه مبارک را خفه نمایم.

من:راستی گفتین کی اومده؟

نینو:آلیا رو اوردم

من:هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟

آدرین:همین که شنیدی حالا برو کپه ات رو بزار.

دوباره فکر فردا افتاد تو سرم.یک لبخند گشاد زدم.

آدرین:ببند اون نیشتو! به هیچ وجه اجازه نمیدم که بری بیرون خوش گذرونی

این از کجا فهمید؟

رفتم تو اتاقم که آلیا رو دیدم که روی تخت دراز کشیده و داره با گوشیش ور میره.مثل اینکه حواسش به من نبود.

در رو بستم بلکه به خودش بیاد که دیدم نه خانوم قصد چشم برداشتن از گوشیشون رو ندارن.

یک چندتا اهم اهم و سرفه و عطسه کردم،اما انگار نه انگار.

آلیا همون طور که به گوشیش نگاه می کرد گفت:به به!سلام خانوم بی معرفت.

رفتم کنارش روی تخت نشستم:من که به تو زنگ زدم و گفتم.تو چرا الکی حرف میزنی؟

آلی:اوکی اوکی

چشماش رو از گوشیش گرفتو به من دوخت و گوشیش رو دقیق پرت کرد تو کیفش که گوشه ی اتاق بود.

آلیا:خب خب....یکم تعریف کن بگو چه خبرا؟

من:هیچی.فقط اینکه.....من می خوام فردا برم بیرون.

آلی:واس چی؟

من:خب اینجا آدم کپک میزنه می پوسه.تو هم میای.

آلی:خیلی دوست دارم همراهت بیام اما دوتا کینگ اخمو نمی ذارن بریم

من:اونش با من،فقط بگو میای یانه؟

آلی:چشم.ببینم چی تو اون مخ خبیثت داری