magic پارت 19

Limoo · 10:02 1399/08/05

من که الان چشام اندازه ی لاستیک های بوگاتی شده بود گفتم:تو هم؟؟(یکی از نظرات این بود که منظور اینو ندونست.منظورش اینه تو هم قدرت داری)

آدرین:چیه خب تقصیر من چیه که قدرت دارم؟

من:بابا کی گفت تقصیر تویه.واو...خیلی عجیبهههه

آلیا:خیلی باحالهههههههه(بیا شروع شد)اصن باید اینو بزارم تو وبلاگم

من:آلیا میام گوشیتو پرت می کنم تو آلمان شرقی

آلیا:بسم ال...(وا!کی عربی یاد گرفتی؟/داستانو ادامه میدی یا.../بسم ال..../😐)

من:ولی ما قدرتی نداریم.

آدرین:همینه میگن پسرا خوبن مث پتروسن

من:ولی همینه که اشتباه میگی.درستش اینه:دخترا شیرن مث شمشیرن.پسرا موشن مث خرگوشن

آدرین:مارینت من و تو که بلاخره تنها میشیم
من:برو باو
آدرین به سمت خونه داشت می روند و اون چشایه بابا قوریشو از تو آینه می دوخت به من
حالا انگار چی گفتمممم
رسیدیم خونه و وقتی وارد شدیم اولین جایی که رفتم آشپزخونه بود.داشتم از تشنگی هلاک میشدم
آب رو تو لیوان ریختم و پارچو گذاشتم رو کابین
یک قولوپ خوردم که....
-گفتم که تنها میشیم
من:خب که چی؟
اومد روبروم وایساد
من:چیکار می خوای بکنی؟
صورتشو اورد نزدیک
اون موقع یک حسی داشتم که تا به حال نداشتم و حسم رو درک می کردم چون.....حس می کردم می خوام با پتک بزنم تو کلش
یهو نمی دونم چی شد که آب رو ریختم تو صورتش.خود به خود دستم حرکت کرد و ریخته شد  تو صورت آدری
یعنی اون موقع بود که قیافه اش باحال بود
قهقهه میزدم و می خندیدم.همین طور داشتم می خندیدم فهمیدم هیچ صدایی ازش نمیاد
وای!نکنه مرده باشه؟
نگاهم که به نگاهش افتاد قفل شد
الان از هر موقع یه دیگه بهم بیشتر نزدیک بود
در حد پنج سانت سرامون فاصله داشت
آدرین:مارینت.....من....دو....
که آلیا صداش از تو راهرو اومد:ماری؟کجایی؟آدرین تو کجایی؟نکنه...
بعد دیگه صدایی ازش در نیومد.وایییییی نکنه فکر کنه که منو آدری داشتیم کارای خاک بر سری انجام میدادیم

صورتم رو به سمت آدرین چرخوندم که عصبی دستش رو لای موهاش برد و گفت:مارینت.....وسایلت رو جمع کن...می خوایم فردا بریم میامی

من:وات؟؟
آدرین:چیه؟
من:اینقد زود؟
آدرین:آره.حالا هم برو وسایلت رو جمع کن
من:ولی...
آدرین:می خوای نریم؟
من:باشه رفتم
چرا اینطوری می کنه؟پسره یه روانی(هُش/ها چیه؟/نگو روانی./چرا؟/بخاطر اینکه چ چسبیده به.../درست حرف بزن بفهمم چی میگی/خو خودت بعدا می فهمی خانم)

تو اتاقم رفتم که دیدم آلیا داره اینشکلی😏🙄 نگام میکنه
من:ها؟چیه؟
آلیا:دختر خوش شانس چطور مطوری؟
من:😐آلیا خل شدی؟
آلیا:چکارا که با آدرین نکردی
گفتم الان فکرایه منحرفی می کنه.
من:منظورت چیه؟
آلیا:بیا تا برات بتعریفم
نشستم رو تخت
آلیا:هوف...از کجا شروع کنم...آدرین خیلی وقته که اعضایه خونوادش رو از دست داده اما با پدرش بود.از بیرون خوشحال بود اما از درون......
من:تنها.آلیا تو از کجا می فهمیدی؟
آلیا:دختر اینقد نپر تو حرف بزرگ ترت
بیا حالا واس من شده حاجی(😑😑😐😐😐)

آلیا:بعد از اون ماجرا...پدرش باهاش سرد شد.
من:خب که چی؟الان چه ربطی به من داره؟
آلیا بی توجه به حرف من ادامه داد:بعد از اون می خواست دو سه بار خودکشی کنه
اینو که گفت قلبم تند تند زد
آلیا:ولی تحمل کرد...(موشه من بگمممم/😐باشهههه)

(از زبان وجی گلو بلبلتون{الینا:برو باو})
خب ماری جون بیا تا بوگم برات
مارینت:من آلیا رو به تو بیشتر ترجیح میدم
وجی:بچه حرف نزن می خوام حرف بزنم.بشین سرجات
ماری:😒
وجی:وقتی که آدرین تحمل می کرد محل هیچ کس هم نمی داد.یعنی باهاشون سرد برخورد می کرد تا اینکه به خودش اومد و دید که نمی تونه اینطوری ادامه بده.که تصمیم گرفت از صبح اول دانشگاه شروع کنه.با نینو آشنایید بعد هم با تویه خل وضع.
ماری:هوی درست حرف بزن
وجی:دلم نموخواد.حالا کجا بودیم....آها...وقتی با تویه خل وضع آشنا شد عا.....
*الین وجی را صدا میزند*
ای خدا همینه مث فیلما هی پارازیت موشه
ماری:برو به سلامت

{مارینت}
آلی:و ادامه اشم اینه که عاشق تو شد

من:هااااااااااااااااااااااااا؟
آلی:مرض.گفتم عاش...
من:برو بابا مگه آدرین مغز مرغ خورده؟
آلی:اگه منم جای آدری بودم تو رو می انتخابیدمممم
من:بیا بریم وسایلامونو جمع کنیم فردا میریم میامی
آلی:واقعاًااااااا
من:نه،بتمن
آلی:باشه باو بدو بریم که دیر شد
وسایلامونو جمع کردیم و سرمون رو بالشت نیومده خوابمون برد
(صبح)
لای چشام رو باز کردم که دیدم آلیا نیس
دوباره گرفتم خفتیدم
.
.
.
.
_مارینت...مارینت...
با نوازشایه یک بنده خدایی بیدار شدم ولی نفهمیدم کیه
من:آلیا نکن
_ماری؟می خوایم بریم میامی
من:آلیا برو میام
نمیدونم چرا آلیا داشت صورتمو نوازش می کرد
(در خواب)
چشامو باز کردم و خودمو تو یک جنگل دیدم
پر از گل و درخت
دوباره صدای اون پسر بچه رو شنیدم
_نگران نشو ماری...فقط گم شدیم.الان میریم و راهو پیدا می کنیم
صدای دختر بچه ای اومد:ولی...ولی من میتلسم...چکال کنیم....هق هق هق هق هق هق
پسر بچه:ماری خواهش می کنم گریه کن...اصن بیا من راهو بهت نشون بدم

دختر بچه:بلدی مگه؟

پسر بچه:اگه تو گریه نکنی منم بلد میشم
دختر بچه:باشه گریه...هق هق...نمی...کلم

پسر بچه:آروم باش الان میریم راهو پیدا می کنیم.بیا.

آروم رفتم پشت درختی قایم شدم.وای دختره چقد نازهههههه.ولی من کجا دیدمش؟به پسره نگاه کردم که دیدم چقد خوشملهههههه

داشت به دختر بچه دلداری می داد.گم شدن؟چرا این چیزا برام آشناست؟

یهو آدرین اومد کنارم وایساد

من:تو....تو اینجا چکار می کنی؟

آدرین:بیدار شو دیگه...می خوایم بریم میامی

میامی؟آها

من:بذار یکم دیگه بمونم اینجا بعد میام

که آدرین محو شد

خب خوابه دیگه.هر چیزی توش اتفاق میافته.

لای پلکام رو می خواستم باز کنم اما اصن حوصلم نمیشد.

ولی دوباره همون نوازشا روی صورتم اومد

(پایان خواب)

لای پلکام رو باز کردم که آدرینو دیدم که داشت صورتمو نوازش می کرد

چشام 180 درجه باز شد

من:هششششششششششششششششششش

آدرین سریع دستشو عقب برد:یا حضرت فیل....بیدار شو دیگه.چقد میخفتی؟

من:باشه باو(زن بابا/بی ادب/باادب/خفه/شووووو/)

از رو تخت بلند شدم و آدرین رو به سمت بیرون هدایت کردم:برو می خوام لباس بپوشم

آدرین:می خوای بمونم؟شاید دوباره بخفتی

می خواستم همچی پاهاشو بگیرم و تو هوا بچرخونمش دیگه چرت نگه

من:آدریننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

آدرین:یا خود خدا خدافظ

و فرار کرد.

اوففففففففف

لباسام رو پوشبیدم و آماده شدم و رفتم بیرون و منتظر بچه ها موندم.آدری اومد با یک تیپ بسی شیک.دیگه مغروره چکارش کنیم