magic پارت 20

Limoo · 10:04 1399/08/05

عصبی شدن بی دلیل دیشبش یادم اومد 
من:اممم...آدرین؟ 
آدرین:بله؟ 
من:میگم....چرا دیشب عصبی شدی؟ 
تا اینو پرسیدم اولش هول شد بعد اخم کرد 
وا!مرض داره ها 
آدرین:هیچی نبود 
من:ببین من فضولم اونم از نوع خوشگلش.حالا بگووووو 
آدرین:هیچی...سوار شو باید بریم 
و اخمشو بیشتر کرد 
زهرمار بخور 
عقب نشستم و بعد از چند دقیقه آلیا و نینو اومدن.آلیا اومد کنار من نشست و نینو هم روی صندلی شاگرد،کنار آدرین. 
من:چه عجب خانم تشریف اورد 
آلیا:چیکار کنم خو سه ساعت داشتم دنبال می گشتم چی بپوشم. 

بعدم گوشیش رو در اورد و حرکت کردیم 
نههههههه!الان حوصلم سر میرههههههههههه(حالا انگار چی شده/مارینت:خفه شو وجی/اگه نخوام چی؟/مارینت:اگه نخوای می فرستمت اون دنیا/😣) 
منم گوشیمو در اوردم تا یک کاری بکنم.تا گوشیمو روشن کردم گوشیمو پرت کردم کف ماشین. 
اینکه...اینکه... 
آدرین:مارینت؟حالت خوبه؟گوشیتو پرت کردی رو زمین 

گوشیمو برداشتم.صفحه اش خاموش بود. 
اوف حتماً تَوَهم زدم.صفحه ی گوشیم رو باز کردم که دوباره با عکس صفحه ی گوشیم مواجه شدم.یک جیغ بنفش و طی کردم و رسیدم به آبی.از آبی هم رد کردم رسیدم به صورتی. 
چرا صفحه گوشیم عکس اون هیولایه بیریختو داره؟ 
هیولایه از تو موبایل چشماشو تکون می داد به چپ و راست بعدم به من نگاه می کرد.وای خداااا،من غلط بکنم دیگه فیلم ترسناک نگاه کنم.می خواستم صفحه رو خاموش کنم اما هر چی میزدم صفحه خاموش نمیشد!!😢 
کم کم می خواست گریم بگیره که تازه فهمیدم گوشیم خاموش شد و ماشین آدرین هم کناره 
آدرین:مارینت تو یک طوریت هست 
می خواستم بگم نه نیست که یک قطره اشک از چشام اومد 
آدرین:ما...ری...نت؟چرا سف...ید شدی؟ 

من؟سفید؟ 
من:س..فید....شد...م؟نه...اشتب...اه....می ک...نی 
چرا من بریده بریده حرف میزنم.حالا یک عکس دیدی ماری برا چی اینقد نازک نارنجی هستی؟خودتو جمع کن دختر 
صدامو صاف کردم و سعی کردم تن صدامو خوب کنم که موفق هم شدم. 
من:من سفید شدم؟برو بابا یک چیز بگو منطقی باشه اصلاً امکان نداره(وجی:بابا دلاور،بابا شجاع،بابا فردین/مارینت:درد چقد حرف میزنی.) 
آدرین:بریم بیمارستان؟ 
من:بابا مگه من چطورم؟ 
آدرین:بگو چطور نیستی 
من:وللش هیچیم‌ نیست فقط... 
آدرین:فقط؟ 
من:فقط اینکه....من به دلیل هیجان و استرس میامی مث گچ دیواری شدم وگرنه خوبه خوبممممم. 
آدرین:ولی... 
من:باورررررررر کنننننننننننننننن 
آدرین:باشه فقط اون صدایه نکره اتو ببند 
من:چشوممممممم 
آدرین:-__________- 

و حرکت کرد 
منم تمام مدت رو داشتم هرچیزی رو که دستم میومد و نگاهم بهش می خورد رو می شمردم ولی حوصلم پوکید(الینا:کاملاً درکت می کنم چون تو قرنطینه ما هم یا کاشی های آشپزخونه رو می شمریم یا کاشی های دستشویی و حموم و وسایل اتاق پذیرایی و...../مارینت:خوشوقتم آبجی-____-/الینا:همچنین/وجی:ولی ما وجی ها راحتیم چون راحت میریم و میایم./الینا و ماری:الهی بترکی/وجی:😋😋) 
بلاخره ماشین بعد چهار ساعت وایساد 
من:یوهوووووووو!!!!رسیدیممممممم 
آدرین:کی گفته رسیدیم؟ 
قیافه ام عین مقوا مچاله که چه عرض کنم پاره پوره شد 
من:جان؟یعنی نرسیدیم؟پس چرا وایستادی؟ 
آدرین:منو نینو می خوایم بریم یک چیز بخریم بخوریم 
من:آخ جونننننننننننن.خوراکیییییی.چیز آدرین...؟ 
آدرین:ها؟ 
اخم کردم:بی ادب.ها نه،بله یا بفرمایید 
آدرین:حالا کلاس ادبیات نذار برای من بگو چی می‌خوای 
من:میگم میشه لواشک و چیپس و بستنی بگیری؟ 
آدرین:چشم دیگه چی؟ 
نیشخند زدم:همین دیگه امری ندارم می تونی بری 
آدرین:منتظر دستور شما بودم 
من:بایدم باشی.وظیفته 
آدرین:پررو 
من:ممنون لطف داری 
آدرین:ایشششش 
من:ویششششش 
آدری و نینو از ماشین شوت شدن بیرون و درو تا بستن آلیا شروع کرد به غرغر کردن
آلیا:عرررررررررررررر
من:خررررررررررررر
آلیا:بی تربیت
من:به تو رفتم
آلیا:مارییییییییی
من:آلیییییییییی
آلیا:ببین ماری....حوصلم سر رفتتتتتتتتتههههه
من:به من چهههه
آلیا:زهرمار درست حرف بزن دارم جدی حرف میزنم

من:خو من چکار کنم از صبح که حرکت کردیم تا الان که ظهر می باشد خانم رفته تو گوشیش و منو ول کرده خو برو همون گوشی بازیتو ادامه بده

آلیا:راستی ماری اون موقع چی تو گوشیت دیدی که برا بار اول پرتش کردی کف ماشین و بار دوم جیغ های بنفش و صورتی کشیدی و گریه کردی و سفید شده بودی؟؟؟

من:خوب منو زیر نظر داشتیا
آلیا:ماشینایه کناریمون هم داشتن نگات می کردن دیگه برسه به من

من:حالا وللش کن بیا بریم یک چی کوفت کنیم.اوف این آدری و نینو هم معلوم نیست کجان

آلیا:باوش.ولی یک سوال....میگم اممم تو....اممم...عاشق شدی؟
ای خاک دوعالم تریلی تریلی رو سرت
من:سوال بهتر از این نداشتی؟
آلیا:خوش وقتانه نه😆
من:-_______-معلومه که نه.مگه کم دارم؟

آلیا:کم که زیاد داری ولی جان من عاشق نشده بیدی؟
من:کی گفته اینو بپرسی؟
آلیا:کی....اممم...هیچ کس....خودم به ذهنم رسید

من:آلیا؟داری یک چیزی رو مخفی می کنی؟
آلیا:نچ😆😆
من:زرشک!فک کردی نمی فهمم؟
آلیا:خب....راستش....کی گفته...اممم...
که یهو در با شدت خیلی زیادی باز شد
آدرین:خب مادمازل های محترم پیاده شین می خوایم بریم ناهار رو تو رستوران بخوریم
من:چشم موسیو
با آلی از ماشین پیاده شدیم.یک نفس عمیق کشیدم.
به سمت رستوران رفتیم.وارد رستوران شدیم که چشام شد قد دو تا توپ فوتبال
چقد شیکه رستورانش
من:آدرین؟اینجا مطمئنی رستورانه؟
آدرین:نه فقط تو مطمئنی‌
مث تالار عروسی بود.ماشاال...یک عالمه مهمون داشت همشونم خر پول
آدرین:خب شما بشینین رو این میز*به میز چهار نفره ای اشاره کرد*من و نینو الان میایم. میرم حساب کنم
آدرین داشت میرفت که یک مرد جلوش اومد
مردِ:به! سلام آگرست
آدرین:سلام...
انگار آدری با این مردِ دشمن بود.
منو آلیا رفتیم رو صندلیا نشستیم
داشتیم با هم حرف میزدیم و می‌خندیدیم که یهو یک نفر بازومو گرفت
من:آدری...
برگشتم دیدم یک پسرِ خر اومده بازومو چسبیده.موهاشم فشن زده بالا عینک دودی هم رو چشاشه
یک اخم بزرگ کردم و گفتم:ببخشید شما؟(وجی:ماری میگی ببخشید شما؟؟؟واقعاً؟/خو چی بگم؟بگم برو گم شو از جلو چشام‌بعد اونم حرف گوش کنه؟/باشه باشه ادامه بده)
پسره:خانم خوشگله میای بریم عشق و حال؟
می خواستم بگم بیام خورشتت کنم؟که منصرف شدم
من:نچ
پسره:بیا خوش می‌گذره
من:ببخشید اما من یک کارایی دارم
پسره:چه کارایی؟

می خواستم حالشو جا بیارم برا همین گفتم:با دوست پسرم قرار دارم.بعدم با دنیل...اممم...بعدم با لوئیس و بعدم با نوربرت...دیگه فک کنم با اون چهار تا هم تو کافی شاپ قرار دارم

پسره قیافه اش مث موز له شده بود
پسره:آها...
که آدرین اومد.
آدرین یک اخم وحشتناک کرد:اینجا چه خبره؟
وای خدایا منو ببخش ولی باید از دست این پسره خلاص شم
با عشوه ای که خودم انتظار نداشتم گفتم:آدرییی جونننن
بلاخره اومدیییی

آدرین کُپ کرده بود.خب حقم داشت
پسره بازومو ول کرد و منم از فرصت استفاده کردمو رفتم تو بغل آدری(پرروییت رو برم)
وویییی داغ کردم از بس داغه
یهو من از تعجب کُپ کردم.حالا چرا؟چون آدری منو چسبوند به خودشو گفت:ببخشید آقا شما کاری داشتید؟
برگشتم دیدم پسره سیخ وایساده
پسره:نه...مگه...من چکار.....می تو...نم......با...آقای آگرست...داشته باشم....
وبعد تو یک صدم ثانیه از جلو چشمم محو شد
آخ آدری اگه نبودی چی میشد
سرمو اوردم بالا که دیدم آدری لبخند زده
وای نکنه سوء تفاهم براش ایجاد بشه؟!؟
من:آدری من نمی خواستم....یعنی...مجبور...
که دستشو گذاشت رو بینیش:هیسسسسس.باشه می دونم.ولی فقط تو یک چیز موندم اونم اینه این رو رو از کجا میاری؟رو که نیست....

سریع از بغلش بیرون اومدم که دیدم آلیا داره لبخند ژکوند و محو و نیشخند پشت سرهم به همین روند میزنه
من:آلیا ببند اون نیشتو
آلیا:🤐
نینو هم بلاخره سرو کلش پیدا شد
نشستیم و یک غدایه توپ خوردیم.جاتون خالی.خو مرغ سوخاری و نوشابه با سوسیس سوئیسی خوردیم بعد تا غدامون هضم بشه باهم حرف زدیم و بعد از اون یک بستنیه شکلاتی وانیلیِ بزرگ زدیم تو رگ
جاتون سبز خیلی خوش مزه بود
رفتیم تو ماشین و تا پامو گذاشتم تو ماشین چشام رفت رو هم.خیلی خسته بودم
داشتم خواب خوراکی های خوشمزه می دیدم که همش صدای یک نفر می رفت رو مخم
.....:ماری بیدار شو دیگه.رسیدیم!چقدر تو می خفتی بیدار شو دیگه

اصلاً من می خوام خواب آخرت برم تو برو گمشو می خوام بخوابم
اینقد حرصم گرفته بود که می خواستم گریه کنم(نی نی/مارینت:عمه و شوهر عمه و پسر عمه اته.حالا خفه شووووووووووو)
تو خوابم داشتم گریه می کردم.آخ چه حالی میده خودتو تو دنیایه خواب و خیال خالی کنی
اینقد یاد بدبختیام افتادم و گریه کردم که فک کنم قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شد(اون شود هست بی سواد/مارینت:الان زمان حال هست باسواد)

به هر حال لای پلکامو باز کردم که آدرینو نزدیک خودم دیدم.در حدی نزدیک که گفتم الانه بره تو اون کارا.ولی خب ببینم چکار می خواد بکنه.اگه کاری کرد که بد بود میزنم فکشو میارم تو معدش
اومد نزدیک...نزدیک تر....نزدیک ترتر(وجی:بچه های گرامی تا آخر داستان همین روند ادامه داره😑😒/مارینت:خو هنوز کاری نکرده من چه کنم)
بعدم احساس کردم تو هوام و تو بغل یک نفرم که اون شخص کسی نبید جزء آدری
آخی الهی بچم باید منو ببره تا....وای چه ضربان قلبی داره انگار هر لحظه می خواد انفجار اتمی رخ بده
خیلی آروم حرکت کرد
چون لای پلکام خیلی کم باز بود نمی تونست تشخیص بده بیدارم یا نچ برا همین می دیدم که همش رو من زوم کرده
بعد از مدت ها بلاخره رفت تو یک فضایی که فک کنم اتاقم بود چون منو گذاشت رو یک چیز نرم که تخت بود و روی تخت نشست.
تا چشم کار می کرد رو من زوم کرده بود
لای پلکام رو بستم تا دوباره بخوابم که نفس های گرمی به صورتم برخورد کرد


من موقع ی نوشتن این پارت:😑😒😲
کلاً تازگیا رو این شکلک😒کراش زدم-______-