magic پارت 23

Limoo · 10:08 1399/08/05

صبر کن....فهمیدمممممم

رفتم تو کشو لباسی و همه ی لباسا رو به هم دیگه گره دادم

آلی:چکار می کنی؟

من:می خوام برم غروب خورشید رو ببینم.اگه از در بریم بیرون که زنده نمی مونیم

آلی:پس یعنی...

من:آره باید از بالکن بریم

و لباسایه گره خورده شده رو ک مثل طناب شده بودن رو به تخت بستم

آلی:مری...

من:بله؟

آلی:امم...قفل داره می چرخه ها

وای دارن در رو با ترفند باز می کنن

من:بجنب آلی

آلی و من از طناب(لباسا)آویزون شدیم و داشتیم می رفتیم که در اتاق باز شد 

دید آدرینو نینو اومدن داخل.اولش تعجب کرده بودن که نیستیم بعد ما رو دیدن و با چشایه گرد بهمون نگاه کردن

من:آلی....بزن بریم

و رفتیم پایین

به پایین که رسیدیم آدرین از بالایه بالکن داد زد:کجا؟هنوز باهاتون کار داریم

من:کار تون رو بزارین برای بعد.ما کارایه مهم تری داریم

و دست آلیا رو گرفتم و از خونه خارج شدیم

سریع داشتیم می دویدیم

به ساحل رسیده بودیم که روی شن ها افتادیم و نفس نفس میزدیم

آلی:مرینت...خدا...بگم...چکا...نکنه....

مثل موتور خونه نفس میزدیم که با صورت یک پسری مواجه شدم

چشاش آبی بود و به من زل زده بود.چقدر آشنا بود

پسره رنگش پریده بود و رو زمین دو زانو کنار منو آلیا نشست

پسره:چ...چی شدین؟خوبین؟باید...به اورژانس زنگ بزنم

خندم گرفته بود

لابد فکر کرده داریم جون میدیم

یک نفس عمیق کشیدم 

من:نه نگران نباش ما هیچیمون نیست.فقط زیاد دویدیم 

پسره یک نفس راحت کشید و گفت:مواظب باشین....صر کن ببینم...تو مرینتی؟

من و آلیا با تعجب بهش نگاه کردیم

من:ببخشید شما...

پسره:من لوکا هستم.تو مرینتی؟

یعنی علامت تعجب یه راست چسبیده بود به صورتم

پسره که فهمیدم اسمش لوکاعه گفت:مرینت؟

من:آره من مرینتم ولی شما.....

لوکا:تو منو یادت نمیاد پس به مغز فندقیت فشار نیار

یک اخم بزرگ کردم و گفتم:مغز تو که نخودیه

لوکا:باشه تو با عقل

هنوز ان پسره نیومده پسرخاله شده

من:آقای لوک خوش شانس دقیقا میشه بگی کی هستی؟

لوکا:خانم مار افعی متاسفانه نمی تونم بگم

من:عین خودم پس خلی

لوک:آره عین خودتم

می خواستم دوباره یه چیز بگم که آلی پرید:عه ول کنین دیگه.هنوز چایی نخورده پسرخاله دختر خاله میشن

لوک:هستیم

من:هر هر هر حریره بخور گرمیت نگیره

لوک:می خوای باور کن می خوای نکن

یکم بهش نگاه کردم بعد......

من:هااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟

لوک:آهاااااا

من:واقعا؟

لوک:واقعا

من:عژب

لوک:رجب

من:وجب به وجب

از تو فاز جوابگویی اومدم بیرون

من:من....من خونواده ندارم....تو هم سعی نکن گولم بزنی...

لوکا:چرا خونواده که داری

من:داشتممم...دیگه ندارم...همشون به دیار باقی رفتن

لوکا:مری همه چیز رو بهت توضیح میدم فقط صبر داشته باش

بهش نگاه کردم. اون چطور منو می شناسه؟خونوادم رو می شناسه؟یعنی پسر خالمه؟از کجا بهش اعتماد کنم؟

یهو صدای کلفت آدرین از پشت سرم اومد:مرینت اینجا چه خبره؟این آقا کیه؟

برگشتم دیدم آدرین سرد و خشک داره نگام می کنه

لوک هم اخم کرده بود:مرینت این کیه؟

آدرین پوزخندی زد و رو به من گفت:اینقد زود دوست پیدا می کنی اونم از نوع پسرش؟

لوک هم بهش اخم کرد و گفت:درست حرف بزن

آدرین هم با اخم بهش نگاه کرد:تو چکارشی؟

لوک:به تو ربطی نداره

آدرین به من نگاه کرد و گفت:این کیه؟

نفس های تند و عصبی ای میزد

همینطور بهش زل زده بودم و هیچ حرفی هم نمی تونستم بزنم

آدرین با داد گفت:جوابمو بده

دادش در حدی بلند بود که لال شدم.همین که نمی تونستم حرف بزنم منو ترسوند برای همین اشک تو چشام جمع شد