magic پارت 25

Limoo · 10:11 1399/08/05

همین طور با ترس داشتیم به همدیگه نگاه می کردیم
من:وای نه....
یهو لوکا اومد:چی شده؟
من:گم شده
لوکا:کی؟
من:نینو
لوکا:نینو کیه؟
اوف اینم چه گیری داده ها
من:آدرین....
آدرین هم به من نگاه می کرد
کسی جز منو اون از قضیه ی جناب هیولا خبر نداریم
قفل در چرخید
همه خیره شدیم به در
من که از همه خوشحال بودم که نینو اومده باشه به سمت در رفتم
آدرین:مارینت نه....

بی توجه به حرفش، در نیمه باز رو باز تر کردم و گفتم:نینو؟!!

که دستش از در اومد بیرون
بعد خودشو به زور کشید داخل
خدای من.....نی...نینو.........
یک جیغ بلند کشیدم
نینو:من....خوبم......
و افتاد رو زمین
همونطور که گریه می کردم و جیغ میزدم رو به آدرین گفتم:آدرین.....
آدرین سریع اومد به سمت نینو
نینو رو گرفت و بردش تو اتاق

بعد از چند دقیقه برگشت
من:نی...نینو.....
آدرین:هیسسسس...نگرانش نباش خوبه...الان خوابیده

چرا؟واقعا کی با نینو همچین کاری کرده؟
آلیا که قطرات اشک روی گونه اش خشک شده بود گفت:حالش خوبه؟آدرین خواهش می کنم راستشو بگو

آدرین:آره مطمئن باشین خوبه فقط نرین تو اتاق
من:باید ببینمش
آدرین:مارینت خواهش می کنم فردا ببینش و لج نکن

منم نگران از اونجا رفتم و وارد اتاق شدم
منو آلیا که رفتیم رو تخت فقط با هم حرف میزدیم و فرضیه سازی می کردیم

من:اوه فکر کنم بهتره بخوابیم
آلیا:هاااااا(خمیازه)راست میگی....
****
هنوز شب هست و من نمی تونم دست از احتمال هایی که تو ذهنم میاد بردارم
یعنی کار اون هیولایه بی ریخته؟آخه برای چی باید اینکار رو کنه؟نینو رو برای چی زخمی کرده؟
از فکرش اومدم بیرون چون هر بار که صحنه ی نینو تو ذهنم تکرار میشه بدنم مور مور میشه

خیلی تشنه ام بود...گشنه امم بود(وجی:تو که خوردی خیکی/ماری:خو گشنه ام شده)

از تخت پریدم پایین و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم و به سمت یخچال هجوم بردم

حالم خیلی بد بود
تو تاریکی دنبال یخچال می گشتم که دستم به دست یک نفر برخورد کرد

یک لحظه خیلی ترسیدم برای همین می خواستم جیغ بزنم که با خودم گفتم یکم رو پای خودم وایسم

دستمو گرفت و منم جیغم رو که می خواست بترکه رو قورت دادم
آروم گفتم:خواهش....می...کنم....با من.....کاری...

صدای آدرین اومد:تویی؟
هوف این که کله موزیه

من:تویی؟آخ قلبم اومد تو حلقم

دستم رو ول کرد و گفت:ترسو
می خواستم بزنمش.اَههههههه

من:پسر شوهر خاله اته

آدرین:مارینت؟دوباره می خوای با من در بیافتی؟
پسره ی بی شعور. شیطونه میگه برم چپ و راستش رو یکی کنما.
من:برو بزار باد بیاد
آدرین:داری به من میگی خانم کوچولو
من:ایشال... حناق ۳۷۴۶ میلیارد ساعته بگیری

آدرین:دلت میاد؟پسر به این خوبی
من:😑
حالا دیگه به تاریکی عادت کردم و تونستم ببینمش
من:ای کاش که قیافه ات وحشتناک نمی بود

آدرین:هی هی...الان این تیکه بود؟
من:نچ نچ...برای همینه میگم برو کنار بزار باد بیاد عزیزم

آدرین یه دقیقه مکث کرد و گفت:چی گفتی؟

من:گفتم برو کنار بزار باد بیاد
آدرین:نه اون کلمه بعدیش چی بود؟

کلمه ی بعدیش؟مگه من چیز دیگه ای هم گفتم؟
من:وات؟

آدرین:کیلو وات
من:اینجا وری هات

آدرین:ماری مسخره بازی در نیار بگو دیگه

من:مگه من چی گفتم؟

آدرین اول یجوری نگام کرد که یعنی خودت
 رو نزن به اون راه

من:😐😐😐😐

آدرین:پوف هیچی
و می خواست بره که...
من:آدرین؟
آدرین با ذوق و شوق برگشت نگام کرد
یخچال رو باز کردم و پارچ رو برداشتم
من:آب نمی خواستی؟آخه اومدی بیرون

آدرین یکم قیافه اش رو مچاله کرد و گفت:نه ممنون،راستش گشنم بود که اشتهام کور شد

من:اتفاقاً منم گشنمه می خوای با هم بخوریم؟البته اگه خسته ای که هیچ برو بخواب

آدرین اول یک نیم نگاهی بهم انداخت و بعد گفت:باش

یکم تو یخچال رو گشتم و یکم از شامی که امشب خورده بودیم رو برداشتم.
خب می خواین مراحل غذا خوری رو هم توضیح بدم؟

هیچی وقتی شام مون رو خوردیم رفتیم تو اتاقایه خودمون

رفتم رو تخت و سریع خوابیدم

****
چشمام رو باز کردم و دیدم آلیا نیست

آخه یک بار شده وقتی من بیدار میشم آلیا رو ببینم؟(وجی:خودت یه بار بیدارش کردی ها/ماری:خب منظورم بجز اونه/وجی:نخیر وقتی کم میاری اینو میگی/مری:😑)

از رو تخت پریدم پایین و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم

من:آلیا؟آدرین؟

صدایی نیومد
رفتم کنار اتاق آدرین و نینو و لوکا

من:اممم...بیام داخل؟
در رو باز کردم.
کسی نبود
کجاننننن؟
اوف دوباره بدون من رفتن بیرون

من:چرا من باید همیشه تنها باشم؟

صدای لوکا از پشت سرم اومد:تنها نیستی دختر خاله

برگشتم و با صورت لوکا مواجه شدم.

من:بقیه کجان؟

لوکا:رفچتن بیرون

من:تو چرا نرفتی؟

لوکا:یکی باید می موند منم گفتم می مونم و یک چیزایی رو به تو توضیح بدم البته آدرین مخالفت می کرد ولی خب دیگه...

من:واقعا نمی فهمم فاز آدرین چیه

لوکا به من یک نگاه عاقل اندر سفیهانه کرد و گفت:یعنی واقعا نمی دونی؟

من:نه

لوکا:خب هیچی...میگم مغز فندقی هستی

من:تو هم مغز نخودی بیدی

لوکا:خب بیا برات توضیح بدم

نشستیم روی مبل

لوکا:راستش...وقتی تو متولد شدی تا سه سالگیت خانوادت ازت مراقبت می کردن...به دلیل یک اتفاقی اون ها ناپدید شدن.تو درواقع تحت تعقیب یه سری از آدم های شیطانی هستی. راستش تو دختر خالمی و آدرین....

ادامه نداد
من:آدرین چکارته؟

لوکا:بعداً میگم.و خب تو الان ملکه هستی!

یکم منظورش رو دیر فهمیدم.
من:وات؟

لوکا:ملکه.فهمیدی؟

من:ملکه؟برو به یه آدمی دروغ بگو که مثل خودت مغز نخودی باشه

لوکا بدون توجه به حرفایه من گفت:تو قدرت داری.ولی به دلایلی همه ی این چیزا رو فراموش کردی

فقط تو همون حالت موندم

من:ولی فقط نینو و آدرین....

لوکا:فقط تو و آلیا و نینو و آدرین و من قدرت داریم...به اضافه ی کسایی که قبل از ما بودن