magic پارت 26

Limoo · 10:19 1399/08/05

لوکا:فقط تو و آلیا و نینو و آدرین و من قدرت داریم...به اضافه ی کسایی که قبل از ما بودن
من:اما....من هیچ قدرتی ندارم...
که در باز شد و کله های سه کله پوک تو چهار چوب در ظاهر شد
با دیدن نینو چشام گرد شد
این که دیروز رو به نور سفید بود چی شده الان اینقدر سازش کوکه
من:س...سلام
آدرین گفت:باید بریم
یه لحظه یجوری شدم
من:چی؟
آدرین:باید بریم. باید سریع از اینجا دور شیم
یهو زمین لرزید
من:نگو به خاطر زمین لرزه داری میگی
آدرین:باید سریع بریم نه بخاطر زمین لرزه...باید از شهر بریم

یکم دیر مطلبو گرفتم
لوکا:مارینت باید بری...من باید اینجا بمونم.مواظب خودت باش تو فقط می تونی....
دیگه نتونست حرفشو ادامه بده چون آدرین اومد بازوم رو گرفت و منو به دنبال خودش و بقیه کشوند
می خواستیم از در خارج شیم که بلند گفتم:لوکا!!!!
لوکا:تو برو منم میام
آدرین هم سریع من رو از اونجا بیرون کشید
وقتی از خونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم خونه خراب شد
من:نه....لو......
آدرین:نگران نباش حالش خوبه
من:آدرین تو خوبی؟ندیدی الان خونه پایین ریخت؟لوکا خوبه؟؟؟
آدرین:مارینت اون خوبه.مطمئن باش
همیشه همینو میگه

دیگه حرفی نزدم و با ناامیدی نگاه دیگه ای به خونه ی فرو ریخته شده کردم
از اونجا دور شدیم
*******
من:آدرین؟
از تو آیینه نگاهی به من کرد و گفت:جونم؟
اولش جا خوردم ولی بعدش یک چشم غره ی آتیشی و توپ بهش رفتم
آدرین هم دست پاچه شد و گفت:چیز...ببخشید...بله؟

من:از کجا مطمئنی که لو...
و حرفم رو ادامه ندادم
آدرین با لحن ملایمی گفت:نگرانش نباش.اون حالش خوبِ خوبه.

لحنش خیلی خاص بود
عه مارینت چی داری میگی؟خاک هفت عالم به سرت(وجی:اممم...هفت عالم؟/مری:حالا یه چی گفتم دیه)

داشتم بیرون رو نگاه می کردم که با صدای آلیا به خودم اومدم:ماری....میگم واقعا نگران لوکا نباش. اون حالش خوبه

نگاهی بهش کردم
آخ من دیگه در این حدم نگرانش نیستم
بعدش صدای نینو هم در اومد:اون حالش کاملاً خوبه

آخری از دستشون کفری شدم و گفتم:آخه از کجا می دونین که خوبه؟اصلاً شما یک درصد فکر کنین که رفته زیر خرمن ها خاک اون وقت چطور حالش خوبه؟؟

فکر کنم با این حرفی که من زدم هیچ کدومشون حرفی نزدن
آفرین به این زبونم که خیلی خوب کار می کنه.
به جلو نگاه کردم که دیدم آدرین داره با چشاش بهم می خنده(تو آیینه)
در طول این مدت اون چشاش می خندید و چشایه منم می غرید.
*******
بعد از چندین ساعت که برای من هفتاد قرن بود رسیدیم خونه(وجی:اصلا تو می دونی هفتاد قرن چقدره؟/وجی برای من که زیاد بود/الینا:من اگه جای تو بودم که میزدم زیر آواز/مری:عزیزم تو رو داری ماشال....بزنم به تخته چش نخوری/الی:نه اینکه خودت رو نداری.رو که نیس سنگ پاقزوینیه/مری:ما اینیم دیگه)

رفتم سر قبر.....(مری:من نمی دونم چه علاقه ای به قبر دارم.فکر کنم از اثرات فیلمایه آمریکایی هایه.زامبی و آنابل و کینه و خون آشام و.....هزار تا چیز مسخره ی دیگه/وجی:نه اینکه خیلی هم نگا می کنی/بابا یک دفعه شد شما تو داستان بگو مگو نکنین؟/وجی:زیاد شده ولی تو حضور نداشتی/الی:-______-)
رفتیم تو عمارت

تا از وارد خونه شدیم آدرین یک کش و قوسی به خودش داد و گفت:هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه

اوه اوه اوه چقدر غرغرو

من:کدوم بدبختی زنِ تو میشه؟خدا رو شکر که زن نداری وگرنه افسردگی می گرفت

آدرین یک نگاه کوتاه بهم کرد و جدی گفت:خب بریم وسایلا رو بزاریم تو اتاقامون

وا اینم ترشی نخوره یه چیزیش میشه ها
وقتی رفتیم تو اتاقامون آلیا یک نگاه سریع و تند و عصبی بهم کرد که یک متر پریدم هوا

آلیا:دختر این چه حرفی بود زدی

وا این چی داره میگه
من:آلیا خوبی؟

آلیا:مرینت تو نباید اونجوری با آدرین حرف میزدی

پوزخندی زدم و گفتم:ما همیشه با هم اینطوری حرف میزنیم.بار اولمون نیست

آلیا اخم کرد و گفت:مرینت برو و ازش عذر خواهی کن

منم در جوابش اخمی کردم:نمی خوام بابا مگه حالا من چی گفتم

آلیا گفت:همونی خودت می دونی

همین طور داشتیم دعوا می کردیم که به نتیجه ی قهر ختم شد
همون بهتر اَه
خیلی از آدرین خوشم میاد پسره ی ***^%$^*(الی:نه تو آدم بشو نیستی نه؟/مری:نهههه/😒😒😒)

پشتم به آلیا بود و اونم پشتش به من
آلیا بلاخره به حرف اومد:بابا تو هم خیلی بدیا

نیشخندی بهش زدم و گفتم:پس دوست؟
آلیا:باش باش...ولی باز میگم نباید اون چیزا رو به آدرین می گفتی!

من:اوف چه گیری دادی

آلیا یکم به من نگاه کرد
من:نکنه زن داشته!!!!

آلیا:...........