magic پارت نیم پارت اول

Limoo · 10:28 1399/08/05

که دستم رو گرفت و بوسه ای پشت دستم زد.من هم چند ثانیه تو شک بودم که وقتی ویندوزم بالا اومد دستم رو سریع از دستش کشیدم بیرون.

من:تو چه کار کردی؟(وجی:راحت بودی دیگه، می گفتی چه غلطی کردی/مری:من مث تو که دیه بی ادب نیستم/وجی:ها جان عمت/مری:/وجی:زهرمار)

آدرین بی تفاوت گفت:همون کاری که دیدی!

از پرروییش تعجبی نکردم.خداییش منو این بشر خیلی پررو بودیم

آدرین نیشش رو باز کرد و گفت:چی شد تو فکری؟می خوای دوباره اون حرکت رو انجام بدم؟

من هم که می خواستم با بیل بزنم تو سرش(الی:چرا؟/مری:چون فکر کرده قربون چش و چالشم-__-/باشه چرا با من عصبی می حرفی دیه؟/مری:گمشو پارازیت/الی:) گفتم:لازم نکرده!!!

آدرین خنده ی ریزی کرد و گفت:حالا چرا ناراحت شدی؟ببخشید دیگه

من هم لحنم رو سرد کردم و گفتم:عذرخواهی تو به هیچ دردی نمی خوره آقای آگرست

آدرین که از لحنم تعجب کرده بود گفت:مرینت برای هزارمین بار می پرسم خوبی؟

من: من رو به اسم صدا نزن

آدرین:مرینت، من اعصاب ندارم.این مسخره بازیا رو جمع کن

منم نزدیک بود تسلیم بشم که اصل نقشه ام رو یادم اومد

من:به یک شرط آقای آگرست

آدرین:نگو شرطت اینه که با فامیل همدیگه رو صدا بزنیم

من:خیر!بجاش شرطم اینه که باید برام چهار بسته شکلات بگیری

و نیشخندی زدم

آدرین چشاش رو بزرگ کرد:چی؟عمرا...بخاطر یک بوسه روی دست چهار بسته شکلات بگیرم برات که یک روزه تمومشون کنی؟

اخمی رو بجای نیشخندم جایگزین کردم و گفتم:پس تا آخر عمرت همینطوری با من حرف بزن آقای آگرست خسیس

آخه چی میشه یکم از پولش رو خرج کنه؟

رومو کردم اونور که آدرین بعد از چند دقیقه گفت:من از روی خسیسی نمی گم مارینت...قبول کن زیادروی می کنی بعد دل درد میشی و حالت بد میشه

به سمتش برگشتم

خب راست میگه دیگه، آخه من الاغ یه بار آدم شدم که این بار دومم باشه؟(الینا:وجی؟/وجی:هوم؟/الینا:مرینت الان به خودش گفت الاغ یا گوشام بد شنفت؟/وجی:نه درست شنفتی/الی:*در حال بندری زدن*/وجی:تو هم از دست رفتی/مری:اگه شما دوتا تونستین یه بار پارازیت نندازین-____-)

ولی خب دلم شکلات موخواست

من:خب بعدا برام چند تا می خری؟

آدرین:آره

من:بستنی چی؟

آدرین:باشه

من:لواشک چی؟

آدرین:نههههههههههههه

من:اوف باشهههه

آدرین:چقدر تو سو استفاده گری

من:لطف داری، خجالتم نده

آدرین خندید و گفت:مگه می دونی خجالت چیه؟

من:بله از تو بیشتر می فهمم!!

الان زمان خوبی بود تا حالش رو بگیرم

من:مثلا بهتر از بعضیا هستن که رو بنده تو هاوایی خیمه زده بودن

آدرین عین بز داشت منو نگاه می کرد.

من:یاااااااا مثلا توی کوچه من رو بغل کرده بود و می خواست دوباره یک کارایی بکنه که نتونست غلطی کنه(وجی:میگم چقدر باادبی تو/مری:بهتر از توام/وجی:واقعا؟/مری:بتمن/الینا:نیم کیلو خرمن-_-شوت شین برین ادامه بینم){توجه خرمن یه معنی دیه داره پس بد فک نکنین"مثال:خرمن یونجه یا گندم"}

بابا ول کن تو ام هی داره خرمن خرمن توضیح میده

آدرین که کم کم داشت سرخ می شد گفت:اهم اهم....الان میشه یک چیز دیگه بگی؟

من:یا مثلا...تو خونش می خواست یه بار کنارم بخوابه....یا یک روزی می خواست..........

آدرین پرید وسط حرفم:باشه بابا فهمیدم نمی خواد بگی

قیافم رو جدی کردم:آدرین؟چرا اینکارا رو می کنی؟چرا بحثشو که وسط می کشم اخم می کنی؟منم باید بدونم قضیه چیه؟!!

آدرین یک نفس عمیق کشید:لطفا بزارش برای بعد

من هم باشه ای گفتم ولی بعد دوباره سوال همیشگیم اومد تو ذهنم:لوکا کجاست؟

آدرین اخمی کرد و گفت:حالش خوبه

من:خب چجوری وقتی یه خرمن آجر ریخته رو سرش حالش خوبه؟؟؟

آدرین:چون اون هم بلاخره قدرتایی داره!...در ضمن اون تو میامی هست چون باید از مردمش مراقبت کنه از یک سری شیاطین!

من:آها!...حالا برای چی هر وقت بحث لوکا میاد اخم می کنی؟

آدرین:دلم می خواد

نمی دونم چم شد، با تندی بهش گفتم:حسودیت میشه؟؟؟؟

دستم رو گذاشتم رو دهنم ولی آبی که زمین ریخته شده بود دیگه برنمی گشت

آخه واقعا من چی پیش خودم فکر کرده بودم؟آدرین حسودیش بشه؟واقعا؟(وجی:عمرا/الین:ابدا/مری:د حرف نزنین دیه)

سکوت سنگینی بینمون بود و تنها چیزی که سکوت رو می شکست وزیدن باد لای درختا بود.

بلاخره آدرین سکوت رو شکست:......