magic فصل 2 پارت 1
{آدرین}
قطره های خون...یعنی ممکنه....
رد ها رو با سرعت دنبال کردم...
یعنی چی؟نه نه امکان نداره
خیلی دویده بودم برای همین نفس کم اوردم یا بهتر بگم نمی تونستم نفس بکشم ولی فقط می دویدم
پام به یک سنگ گیر کرد و کله ام خورد به درخت روبرویی
مایعی رو روی صورتم حس کردم
خون!
مشکلی نیس
بلند شدم و بین بوته ها میدویدم
یک سراشیبی دیدم ولی چون سرعتم رو نمی تونستم کنترل کنم از سراشیبی سر خوردم پایین و سرم تو یک سنگ خورد و هیچی نفهمیدم!
*****
{آدرین}
چشمام رو آروم باز کردم
نور خورد تو چشمم
من هنوزم تو جنگل بودم
همه چیز یادم اومد و بدنم لرزید
من:مری...مری....
یک صدایی به گوشم خورد:هی مگه تو قدرت نداری؟چرا ازش استفاده نمی کنی؟
آره!!!
من:تو کی هستی؟
صدا:خنگ خدا پشت سرتو نگا می فهمی
به زور بلند شدم و برگشتم که با دیدن لوکا که مرینت رو کول کرده بود تعجب کردم
مرینت بیهوش بود و البته خونی
لوکا هم خیلی لباساش پاره شده بودن
من:مرینت!!مری...
لوکا:فایده ای نداره.من می تونم خوش کنم مث نینو ولی صدا کردنش فایده نداره
من:وای چقدر من احمقم باید از قدرتم استفاده می کردم
لوک:قدرت تو فقط جنگلو می سوزوند ولی اگه زود تر دست به کار شده بودی الان تو نبرد با اون هیولا بودیم
من:واقعا متاسفم...نمی خواستم...
لوک:اینطور بشه می دونم!حالا دیگه خوبه من زود تر رسیدم وگرنه مرینت الان کارش تموم بود
من:لوکا؟مگه مرینت قدرت نداره؟
لوکا:چرا قدرت داره ولی مث تو عقل نداره که از قدرتش استفاده کنه
من:عه چ گیری دادیا
داشتیم می رفتیم
زیر لب گفتم:لوله!
لوک:کله لیمویی
می خواستم یه چیزی بگم که گفت:ور ور نکن
من:تو که بیشتر می کنی
لوک:کمتر از تو می کنم
من:-___-
به مرینت نگاه کردم
خیلی بد بود....
تو طول راه به خودم فقط فحش می دادم که با نینو و آلیا مواجه شدیم
آلیا:به به جنتلمنا کجا....
با دیدن مرینت و حال و وضع من و لوکا حرفشو قطع کرد
نینو:چی شده؟؟؟؟؟
من:داستانش طولانیه الان بپرین تو ماشین باید بگازیم
نینو:خیلی خب ولی باید همه چی رو توضیح بدی
من:باشههههههههههه
****
چند ساعت بعد به ویلا رسیدیم
لوکا سریع رفت تو یکی از اتاقا ولی قبل از اینکه در رو ببنده گفتم:هی منم باید بیام
لوکا:نگران نباش کاری به دوس دخترت ندارم
یعنی به معنای واقعی کلمه سرخ شده بودم
رفت تو اتاق و درو بست
بعد از نیم ساعت اومد بیرون
لوک:دارادادام...پرنسستون آمادست
رفتم داخل اتاق که دیدم مرینت یک خراش هم روی سرش نیس
من:تو....چجوری...
لوکا:حرف نزن حالا نوبت تویه
رفتم رو تخت نزدیک مرینت دراز کشیدم
لوکا:اجی مجی لاترجی
من:درد مسخره بازی رو بزار کنار ببینم
نمی دونم چی شد یهو خوابم برد
***
چشام رو باز کردم و دیدم مرینت هنوز رو تخته.یک چیزی رو صورتش برق زد که بعد فهمیدم داره گریه می کنه
من:مرینت؟
**{مرینت}{خدا رو شکرررررررر}
چشام رو آروم باز کردم و دیدم لوکا می خواد یکاری کنه که دیدم آدرین رو تخت دراز کشیده و چشاش بسته اس
من:هوی چکار می کنی؟
لوکا سرشو برگردوند و بعد از دو دقیقه قیافه اش رو خیلی ناراحت کرد
لوکا:اگه بدونی چه بلایی سر آدرین اومده!اون بخاطر تو مجبور شد جونشو تو خطر بندازه
من:برو بابا
لوکا:خودت نگا
رفت عقب که دیدم آدرین هم لباساش پاره پوره ست همسرش و پاهاشو...همه جاش زخمیه
من:آ...آد....آدر...آ...
بدنم شروع کرد به لرزیدن
خودمو زیر پتو قایم کردم و بعد آروم گریه کردم
{لوکا}
گفتم با خودم آشو شور کنم و این دوتا رو بهم نزدیک تر کنم و ببینم مری چه واکنشی نشون میده
قیافه امو ناراحت جلوه دادم
من:اگه بدونی چه بلایی سر آدرین اومده!اون بخاطر تو مجبور شد جونشو تو خطر بندازه
مرینت:برو بابا
من:خودت نگا
رفتم عقب که تا چشش به آدرین افتاد قیافه اش یک جوری شد
من:آ...آد....آدر...آ...
بدنش لرزید و بعد رفت زیر پتو
***
{مرینت}
وقتی لوکا کارش با آدرین تموم شد شب شده بود
رو کرد به من گفت:با اینکه همه ی زخماش رو نتونستم از بین ببرم ولی یه چیزی تو قلبش هست که نتونستم درمانش کنم برای همین امکانش کمه که...
حرفش رو ادامه نداد و رفت بیرون
نگاهی به آدرین کردم.یعنی اون بخاطر من اینطوری شد؟من یه احمقم...نباید اینجوری می شد...
نه اون خوب میشه
ولی....لوکا گفت که....
چشام رو بستم و اشک ریختم تا اینکه صدای آدرین به گوشم خورد:مرینت؟
آروم چشام رو باز کردم و وقتی دیدم چشاش بازه و داره به من نگاه می کنهاز تعجب فقط نگاش می کردم
آدرین:تو...بهوش اومدی؟
سریع بغلم کرد
آدرین:دیگه نمی ذارم هیچ اتفاقی برات بیافته قول میدم
از بغلش بیرون اومدم:تو...تو خوبی؟تو...الان درد نداری؟قلبت درد ندارع؟
آدرین با لحن تعجب دار گفت:قلبم؟
نتونستم ادامه بدم ناخودآگاه زدم زیر گریه و رفتم تو بغلش(وجی:یعنی خیلی خوب پارازیت می اندازما./الی:وجی ببند خواهشا تو فصل دوم دیگه قول دادی پارازیت نباشی/وجی:مگه قولام قوله؟؟/الی:وجییییییییی)
سریع بغلم کرد و گفت:م...مرینت؟چی شد؟
من:فکر کردم...هق هق....تو...هق هق...میمیری....هق هق هق
آدرین دستشو روی سرم کشید و گفت:کی همچین چیزی گفته؟من اینجام دیگه ناراحت نشو...
من:لوکا...هق هق...بهم گفت....که قلبت رو نتونست درمان کنه....هق هق هق هق
آدرین:آروم باش آروم باش...{در ذهن آدرین:لوکا من تو رو قیمه قیمه می کنم.الان مثلا می خواستی به طور غیر مستقیم بهش بگی که من دوسش دارم و قلبم شکسته آره؟؟؟می دونم باهات چکار کنم}
بعد از چند دقیقه که آروم شدم تازه فهمیدم چی به چیه
از بغلش بیرون اومدم:خب دیگه چرا منو سه ساعت بغل کردی بریم پایین
آدرین یکم مکث کرد و بعد زد زیر خنده و گفت:ای کاش هیولایه یکاری می کرد تو عقلت بیاد سرجاش
اخمی کردم و گفتم:آهان پس تو یه ذره هم نگران ندی آره؟
آدرین:آرهههه
من:خدایا یه چشم بینایی به این بده که من به این خوبی رو ببینه یک پولی هم به من بیچاره بده
آدرین:خدایا اشتباه گفت بهش یه عقل درست بده
من:زهرماررررر
آدرین:تو دلت
من:تو حلقت
آدرین:بچه بغلت
من:زنت بغلت
آدرین:ای خدا بگم چکارت نکنه...بریمممم
و از اتاق خارج شد....