magic پارت 2

Limoo Limoo Limoo · 1399/08/05 09:33 · خواندن 6 دقیقه

ادامههه

تو این فکرا بودم که صدای آلیا منو از افکارم بیرون کشید.

آلیا:میگم شاید معلما باهم قرار گذاشتن که از دست ما دانش آموزا راحت بشن.

و تک خنده ای کرد.

من:پس چرا فقط یک معلم مونده؟اینطوری خیلی ناعادلانه است.

آلیا:مشکوکه...(با داد)و این خیلی خبر دسته اولی میشه.

من و بچه های کلاس:

من:حالا اول ببین مشکوکه یا نه.شاید همونطور که خودت گفتی باهم قرار گذاشتن.

«زنگ یکی مونده به آخر»

من که از اول مهمونیه بچه ها تا الان مثل مجسمه نشستم رو نیمکتم و به حرفای آلیا گوش میدم.

اینقدر خبر داره که مطمئنا اگه تو برنامه های خبری راهش بدن،رتبه ی اول خبرنگاری رو کسب میکنه.نمی دونم این همه اطلاعات رو کجا جا بدم.اما یک حسی دارم که هیچوقت نداشتم.انگار دیگه تنها نیستم.

اوفففففف!پس این معلمه کجاست؟همه ی بچه ها نشسته بودن که آقای مدیر اومد تو کلاسمون.

مدیر:بچه ها!...(سرش رو پایین انداخت)راستش...خانمی که قرار بود این زنگی بیاد هم...نیومده

نیومده...نیومده...نیومده

ی...یعنی چی؟

امکان نداره!شاید سوءتفاهم شده.

آره ممکنه پیش بیاد آره

مدیر:این زنگ رو می تونید برین خونتون.

و رفت.کیف و کتابام رو جمع کردم.می خواستم برم که آلیا صدام کرد

آلیا:مارینت صبر کن منم بیام چقدر تو عجولی دختر

چی؟می خواد با من بیاد؟چقدر زود صمیمی شد.احساس میکنم که الیا دو...دوستمه.

آلیا:چرا منو نگاه میکنی بیا بریم دیگه.

به خودم اومدم و تا خونه رو با آلیا اومدم.آلیا اومد تو خونه ام و تا اومد،اولین کاری که کرد تلویزیونم رو روشن کرد(چقدر زود پسر خاله شد)شد که شد به تو چه؟(کلت لای قیچه)دیگه خیلی قدیمی شده تربچه(نخودچه)لئونا...

همین طور که داشتم با وجی کشتی می گرفتم صدای نگران خبرنگار توی تلویزیون توجه من رو جلب کرد.

خبرنگار:سلام من نادیا هستم و خبر مهم و عجیبی به دستمون رسیده.امروز 5 قتل صورت گرفته که نه سمی در بدنشان پیدا شده نه جای چاقو و نه سم دارویی که از طریق بینی به بدنشان نفوذ کرده باشه به طور عجیبی 5 قتل در خیابان های مختلف پاریس دیده شده.

من:چی؟امکان نداره

آلیا همونطور که داشت از شنیدن خبر ذوق مرگ میشد گفت:ولی شاید هم امکان داشته باشه.

سریع گوشیش رو در اورد و از خبر فیلم گرفت.

داشتم به تلویزیون نگاه می کردم که یادم اومد باید 5 تا معلم امروز سرکلاس می بودند.

یک دفعه تلویزیون عکس 4 آدم بزرگسال رو نشون داد.اینا که معلمای ما هستن!

قبلا عکساشون رو دیده بودم و رو تخته نوشته شده بود که با این معلما کلاس داریم.بیمارستان چه کار می کردند؟

نادیا:امروز با دکتر وایت مصاحبه می کنیم.دکتر وایت...

دکتر وایت:بله همون طور که می بینید اینا معلم های دانشگاه*****هستند.اینجا 4 نفرشون به قتل رسیدند و یک نفرشون در حال جان دادنه

و یک خانم رو نشون داد و ادامه داد:خانم شما قبل مرگتون بگین چه چیزی باعث شد که به این روز بیافتین؟

خانمه:یک...نور...س...سیاه

دکتر:آره وقتی یک نفر می خواد بمیره سیاهی مطلق تنها چیزیه که می بینه

خانمه:نه...اون...نور

و آخرین نفسشو داد و از دنیا رفت

نور سیاه؟

منو آلیا به هم خیره شده بودیم که آلیا گفت:تا حالا همچین خبری نشنیده بودم

نادیا:دکتر گفته تا جایی که می تونید از خونه بیرون نیاید()

کرونا کم بود اینم بهش اضافه شد.

من:آلیا بهتره که اینجا بمونی

آلیا:میافتم رو دستت

من:وضعیت خطرناکه بدتر از این حرفاست پس همینجا بمون باشه؟

آلی:باش

من:خونتون خیلی از اینجا دوره.من میرم از نزدیک ترین فروشگاه خرید کنم.مگسم تو یخچال پر نمیزنه

آلی:مواظب خودت باش.

من:باشه

و رفتم تاآماده بشم.یک تیپ ساده و معمولی زدم مثل همیشه.از اونجاییم که آرایش نمیکنم یک رژ صورتی کمرنگ زدم.

کیفم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.هنوز که آلی تو گوشیشه!

من:بای

آلی:بای

از خونه خارج شدم.همینطور که آروم آروم راه میرفتم ترس هم آروم آروم به وجودم میومد.

سرعت پاهام رو بیشتر کردم و بعد هم چار نعل داشتم می دویدم که پام به یک سنگ گیر کرد و افتادم.

یعنی نه اینکه افتاده باشم زمین،افتادم دوباره رو یک بدبختی.

سریع از روش بلند شدم که دیدم...